سزیدن . [ س َ دَ ] (مص ) لایق شدن . (آنندراج ). لایق آمدن . سزاوار گردیدن . (برهان ) . لایق بودن . درخور بودن :
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه .
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد به گل بروزید گل به گل اندر غژید.
پدر مالکه نام کردش چو دید
که دختش همی مملکت را سزید.
نخستین ز تن دست و پایش برید
بدانسان که از گوهر او سزید.
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهانی .
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده ٔ فرخار.
آفرین کردم بر شاه فراوان و سزید
که چنین ماه بکف کردم درخدمت شاه .
بجفت من دگر کس کی رسیدی
ز داد دادگر این کی سزیدی .
امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزید بر تخت خلافت بنشست . (تاریخ بیهقی ص 377). و غایت بزرگی آن کردی که از اصل بزرگ و فضل و مروت تو سزید. (تاریخ بیهقی ).
از اوآن سزید از تو ایدر که بود
که از مشک بوی آید از کاه دود.
گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما یار خویش
من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید.
بر آن سان که از کمال عقل وی سزید. (مجمل التواریخ والقصص ).
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد.
لطف کردی چنانکه از تو سزید
با من و دیگران چو هر باری .
همچو خاکم سزد که خوار کند
آن عزیزان که خاک ایشانم .
تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هریکی شاه شهری سزید.
سزد گر بدورش نبازم چنان
که احمد بدوران نوشیروان .