سرگشته . [ س َ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) شوریده مغز. (آنندراج ). شوریده . (شرفنامه ). سراسیمه . (اوبهی ). کاتوره . (صحاح الفرس ) :
ایا گمشده و خیره و سرگشته کسایی
گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال .
هیچ دیوانه و سرگشته و مست این نکند
لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر.
همچو مرغ نیم بسمل مانده ام
بیخود و سرگشته ٔ تیمار او.
چونکه گردی گرد سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی و آن تویی .
|| وامانده . درمانده . بیچاره :
نهنگان که کردند آهنگ اوی
ببودند سرگشته در جنگ اوی .
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام .
من سرگشته را ز کار جهان
تو توانی رهاند بازرهان .
ندیدم زغماز سرگشته تر
نگون طالع و بخت برگشته تر.
|| حیران . سرگردان :
لاله از خون دیده آغشته
متحیر بماند و سرگشته .
یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام .
سرگشته دلی دارم در پای جهان مفگن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش .
نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.
روی هفتادودو ملت جز بدان درگاه نیست
عالمی سرگشته اند اما کسی گمراه نیست .
|| آزرده :
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غم زده سرگشته گرفتار کجاست .
مردم دیده ٔ ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ٔ ما غیر ترا ذاکر نیست .
|| غلطان . گردان :
سرگشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان .
چون تاب جمال تو نیاوردم
سرگشته چو چرخ آسیاگشتم .
چو در میدان عشق افتادی ای دل
بباید بودنت سرگشته چون گوی .
دل چو پرگار بهر سو دورانی میکرد
و اندر آن دایره سرگشته ٔ پابرجا بود.
|| دیوانه :
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد.
|| پرسان . جویان :
آنکه ما سرگشته ٔ اوئیم در دل بوده است
دوری ما لاجرم از قرب منزل بوده است .