سرپنجه . [ س َ پ َ ج َ / ج ِ ] (اِ مرکب ) پنجه ٔ دست . (غیاث ) (برهان ) :
به خُردی دَرَم زور سرپنجه بود
دل زیردستان ز من رنجه بود.
دلاور به سرپنجه ٔ گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.
|| زور و قوت . (غیاث ). قوت و توانایی . (آنندراج ) :
به سرپنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه ٔ شیرافکنی هست .
که به سرپنجه شیرگیر شده ست
شیر برنا و گرگ پیر شده ست .
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سرپنجه ٔ عقل تیز.
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجه ٔ غم شود.
حافظ از سرپنجه ٔ عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پای پیل .
|| مجازاً بمعنی ظلم و تعدی . (غیاث ) :
به ابن صبح که سرپنجه ها کند چو نجوم
به ابن عِرس که دم لابه ای کند چو کلاب .
دیدی آن قهقهه ٔ کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه ٔ شاهین قضا غافل بود.
|| (ص مرکب ) کنایه از مردم پرقوت و ظالم و مرد قوی دست که مشق زور پنجه رسانیده باشد. (غیاث ). مردم پرقوت و زبردست . (برهان ). کنایه از مردم پرقوت و بی باک . (انجمن آرای ناصری ). مرد قوی دست و ظالم . (آنندراج ). مردم آزار و بی باک . (برهان ) (انجمن آرا) :
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.
شکنجه گرچه پنجه اش را کند سست
کند سرپنجه را درکنگره چست .
نبینی درایام او رنجه ای
که نالد ز بیداد سرپنجه ای .
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای .
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود.