سرشار. [ س َ ] (نف مرکب ) از: سر + شار. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). لبریز، چه شار بمعنی ریختن است . (برهان ). لبریز و معنی ترکیبی آن از سر ریزنده است ، چه شار بمعنی ریختن باشد. و نظیر آن آبشار است و ظاهر است چون ظرفی بمال پر میشود آنچه در آن باشد از سرش میریزد و بعضی مردم که بهر دو شین معجمه گویند خطاست . (غیاث ). معنی ترکیبی آن چیزی که از سر بریزد و این کنایه از چیز بسیار چون نظاره ٔ سرشار، غفلت سرشار و خنده ٔ سرشار و گریه ٔ سرشار و مست از سر خود رفته . (آنندراج ) :
مخمور رانگاه تو سرشار میکند
بدمست را عتاب تو هشیار میکند.
سبز شد خط لب یار بهار است بهار
ای جنون من سرشار بهار است بهار.
- پاکی سرشار :
از پنجه ٔ خونین شفق باک ندارد
از پاکی سرشار که در گوهر صبح است .
- دولت سرشار :
چاره ٔ جوش غرورم دولت سرشار بود
همچو شمعم سرکشی از پستی دیوار بود.
- غفلت سرشار :
آه از این غفلت سرشار که چون ساغر پر
جان بلب آمد و از کرده پشیمان نشدم .
- مستی سرشار:
محتسب پرحذر از مستی سرشار من است
سنگ بگریزد از آن شیشه که دربار من است .
- منت سرشار :
بی پرده میدهد بنظر جلوه غیب را
صائب رهین منت سرشار آینه .
|| لبالب . (برهان ). لبالب و مالامال . (ناظم الاطباء). تمام . کامل :
سختی ایام باشد بر سبک عقلان گران
کی کند دیوانه ٔ سرشار تمکین سنگ را.
بسکه کویت از فغانم گرمی سرشار داشت
شعله ای شد هرکه درراه تو در پا خار داشت .
|| مست و مخمور. (ناظم الاطباء).