سرانگشت . [ س َ اَ گ ُ ] (اِ مرکب ) معروف که آن را به حنا رنگین کنند. (آنندراج ). انمله . بنان . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) :
چون سرانگشت قلم گیر من از خطبدیع
در خط مهر من انگشت نمائید همه .
به خون عزیزان فروبرده چنگ
سرانگشتها کرده عناب رنگ .
به غم خوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من .
تا سرانگشت تعنت به سر مهر گذاری
حالیا پرده برافکن مه انگشت نما را.
|| نوعی از انگور. (آنندراج از بهار عجم ) :
از نوع زبون آن سرانگشت
پیشانی انگبین خورد مشت .
- از سرانگشت ؛ بطور غفلت و بدون ملاحظه و بدون تأمل . (ناظم الاطباء).
- سرانگشتان عنابی کردن ؛ کنایه از به رنگینی چیزی پرداختن . (غیاث ).
- سرانگشت یا سَرِ انگشت به دندان گرفتن و گزیدن و خائیدن ؛ تعجب کردن :
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سَرِ انگشت .
سَرِ انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را.
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
در زمان تو هر آن باز که رفت از پی کبک
رشته گم کرد و ز حسرت سَرِ انگشت گزید.
هر کس که بجان پند عزیزان نکند گوش
بسیار بخاید سَرِ انگشت ندامت .