سرافکنده . [ س َ اَ ک َ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) عاجز. خجل . شرمنده . سربزیر :
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
نشسته سرافکنده بی گفت وگوی
ز شرم آستین را گرفته بروی .
باستاد در پیش او بنده فش
سرافکنده و دستها زیر کش .
همواره شاه باد خداوند و شاد باد
بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین .
بدخواه او نژند و سرافکنده و خجل
چون گل که از سرش برباید عمامه باد.
تا دگر فسادی دردل دارند سرافکنده و خاموش ایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620). دمنه چون سرافکنده ، اندوهگین نزد شتربه رفت . (کلیله و دمنه ). || سرنهاده . به خاک افتاده :
منم بنده ٔ اهل بیت نبی
سرافکنده بر خاک پای وصی .
سرافکنده چون آب دریای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش .
|| سرنهاده . تسلیم :
کشیدند سرها که تا زنده ایم
بدین عهد و پیمان سرافکنده ایم .
اگر بنده گیرد سرافکنده ایم
وگر جفت سازد همان بنده ایم .
|| سرازیر. افتاده . سرنگون :
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم .
پس چونکه سرافکنده و رنجور بمانده ست
هر شاخ که از میوه و گل گشت گرانبار.
بخم زلفک بنفشه سرش
چون بنفشه شدم سرافکنده .
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم .
رخسار ترا که ماه و گل بنده ٔ اوست
لشکرگه آن زلف سرافکنده ٔ اوست .