سخندان . [ س ُ خ َ] (نف مرکب ) شاعر و فصیح زبان . (آنندراج ). آنکه قدر و مرتبه ٔ کلام را میداند. (ناظم الاطباء) :
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند.
آن جهان را بدین جهان مفروش
گر سخندانی این سخن بنیوش .
چونکه در سِرّ و علن داری سخندان را عزیز
گردد اندر مدح تو سِرّ سخندانان علن .
گیرم که دل تو بی نیاز است
از شاعر فاضل سخندان .
|| دانا. (آنندراج ). خردمند. عاقل : مردمان این ناحیت [ پارس ] مردمانیند سخندان و خردمند. (حدود العالم ).
که همواره شاه جهان شاه باد
سخندان و با بخت و همراه باد.
سخندان چو رای ردان آورد
سخن از ردان بر زبان آورد.
معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید، جلد، سخندان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231).
چرا خاموش باشی ای سخندان
چرا در نظم ناری دُرّ ومرجان .
اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 30).
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان .
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن .