سحرگه . [ س َ ح َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) مخفف سحرگاه . وقت سحر. صبح هنگام :
سحرگه بدان دشت توران شویم
زنخجیر و از تاختن نغنویم .
کنون ما ز دل ترس بیرون کنیم
سحرگه بریشان شبیخون کنیم .
برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانْش
زهارها شده پرگوه و خایه ها شده غر.
وقت سحرگه چکاو خوش بزند در تکاو
ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد.
ای پسر بنگر بچشم سر درین زرین سپر
کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلساکند.
ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید
آوازه ٔ وفات شهنشه برآورید.
بکوی تو از زحمت عاشقانت
نسیم سحرگه گذر برنتابد.
سحرگه که آمد به نیک اختری
گل سرخ بر طاق نیلوفری .
سحرگه که یک چشمه یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید.
سواران همه شب به تک تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند.
روی بر خاک عجز میکوبم
هر سحرگه که باد می آید.
سحرگه مجال نمازش نبود
ز یاران کس آگه زرازش نبود.
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم .
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میگویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی .
رجوع به سحرگاه شود.
- باد سحرگهی :
بمطربان صبوحی دهیم جامه ٔ پاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.