ستمگاره . [ س ِ ت َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ظالم . ستمکاره . ستمکار :
چو شاهان بکینه کشی خیر خیر
از این دو ستمگاره اندازه گیر.
که ایدون ببالین شیر آمدی
ستمگاره مرد دلیر آمدی .
دگر آنکه گفتا ستمگاره کیست
بریده دل از شرم و بیچاره کیست .
چو کژّی کند مرد بیچاره خوان
چو بی شرمی آرد ستمگاره خوان .
کام روا باد و نرم گشته مر او را
چرخ ستمگاره و زمانه ٔوارون .
هرگز چنین گروه نزاید نیز
این گنده پیر دهر ستمگاره .
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش .
غم آلود یوسف بکنجی نشست
بسر بر ز نفس ستمگاره دست .
رجوع به ستمکاره شود.