ستمکاره . [ س ِ ت َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ظالم . جابر : یارب تو همی دانی که بر من ستم همی کند، مرا فریاد رس از این ستمکاره . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). ملکی بود نام وی عملوق و او از طسم بود و مردی ستمکاره بود. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
ز گیتی ستمکاره را دور دار
ز بیمش همه ساله رنجور دار.
پسر کو ز راه خدا بگذرد
ستمکاره خوانیمش و کم خرد.
مرا گفت ای ستمکاره بجانم
بکام حاسدم کردی و عاذل .
همه گیتی از دیو پر لشکرند
ستمکاره تر هر یک از دیگرند.
هوا چون ضمیر ستمکاره تیره
ستاره چو رخسار مؤمن بمحشر.
گر روی بتابم ز شما شاید از ایراک
بی روی و ستمکاره و با روی وریایید.
به یقین دارم کآن ترک ستمکاره ٔ من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.
به عهد او چو ستمکاره مر ستم کش را
ستم کشنده ، ستمکاره را کند پر و بال .
سپاهی دگر زآن ستمکاره تر
بحرب آمد از شیر خونخواره تر.
گشادم در هر ستمکاره ای
ندانم در مرگ را چاره ای .
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.
گله از دست ستمکاره بسلطان گویند
چون ستمکاره تو باشی گله پیش که برم .