سائل . [ءِ ] (ع ص ) پرسنده ، سؤال کننده ، پرسان :
توئی مقبول و هم قابل ، توئی مفعول و هم فاعل
توئی مسؤول و هم سائل ، توئی هر گوهر الوان .
آن یکی میخورد نان فخفره
گفت سائل چون بدین استت شره .
|| معترض . مستدل (در اصطلاح منطق ) یکی از دو طرف مناظره . و طرف مقابل را مجیب یا ممهد یا مانع نامند. (اساس الاقتباس ص 445). رجوع به جدل شود. || خواهنده . (دهار). زائر. خواستگار. طالب . آنکه طلب احسان کند :
بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله
بی زرّ زائر تو نرفت ایچ کاروان .
بسی نمانده که از جود بحرها سازد
ز بهر سائل در گنجهای بیت المال .
خدمت مادحان دهی بسلف
صله ٔ سائلان دهی بسلم .
بباغ انس که رویش چوگل شکفته شود
ز بهر سائل و زائل سعادت آرد بار.
سائلان را زدست تو نه عجب
گر نتیجه همه عطا باشد.
مالت و دست سائلان ، دستت و جام خسروی
بندت و پای سرکشان ، پایت و تخت سروری .
از برای شادی سائل برنگ
میشوم خرم تر از اکرام خویش .
سائلان را ز نعمت جودش
در جگر سده ٔ گران بستند.
|| گدا. دریوزه گر. نان خواه . مسکین . آنکه به کدیه از مردمان چیزخواهد :
خاقانیا بسائل اگر یک درم دهی
خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش .
میکرد بدین طمع کرمها
میداد بسائلان درمها.
چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی
بده ، و گرنه ستمگر بزور بستاند.
دل سائل از جور او خون گرفت
سر از غم برآورد و گفت ، ای شگفت .
|| روان . جاری . مقابل جامد و بسته و افسرده : و الدواء السائل ، هوالذی لایثبت علی شکله و وضعه ... مثل المایعات کلها. (قانون ابوعلی کتاب دوم ص 148 س 28). در اصطلاح پزشکان دوائی است که از خواص آن است که اجزاء آن ، موقع فعل حرارت غریزیه ، در آن دوا ته نشین شود مانند کلیه ٔ مایعات . (آقسرائی ، از کشاف اصطلاحات الفنون ). آنچه اجزاء او در جهات حرکت کند اعم از آنکه اتصال اجزاء او منقطع شود یا نشود مثل آب و روغنها. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || مشتق . قابل اشتقاق . (دراصطلاح اهل منطق ) : همچنین اسم یا جامد بودیا سائل . جامد آن بود که از او اشتقاقی نتوان کرد مانند خیزبون (زن پیر) و هیهات ، وسائل آن بود که قابل اشتقاق بود چون ضرب . (اساس الاقتباس ص 15).