زین . (اِ)ترجمه ٔ سَرج . و خانه ، ساغر، قدح و هلال از تشبیهات اوست . (از آنندراج ). سرج و قسمی از نشیمن که بر پشت اسب و استر جهت سواری می گذارند. (ناظم الاطباء). در فارسی بمعنی سرج عربی آمده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). آنچه از چرم سازند و بر پشت اسب نهند و بهنگام سواری روی آن نشینند. سرج . (فرهنگ فارسی معین ) :
بشوی نرم هم به صبر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ .
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من زان زین آتشکده ٔ برزین شد.
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای باره ٔ همایون شبدیز یا رشی .
چو بر زین بپیچید گردآفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
بن نیزه را بر زمین برنهاد
به بالای زین اندر آمد چو باد.
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
در زمان پیش تو فرستادی
رخش با زین خسروی و ستام .
گذشتنی که نیالوده بود زاب در او
ستور زینی زین و ستورباری بار.
این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار
اسب بی زین همچنان باشد که بی دسته سبوی .
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان خطا زین ورا زیبد یون .
به کاری چو در ره درآیی ززین
نخست از پس و پیش هر سو ببین .
گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد، چون من از اسب فرودآیم بر صفحه ٔ زین پوشید . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 360). و اسبان هشت سر که به مقود بردند با زین و ساخت زر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 370).
وز مشتری و قمر بیارائی
مر قبه ٔ زین و اوستامش را.
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم .
این سبز غاشیه که سیاهش کناد مرگ
بر زین سرنگون تو صد جا گریسته .
ای بسا اشک و سرشکا کز رکاب و زین خویش
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی .
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دست برد از ماه و پروین .
اسب جانها را کند خالی ز زین
سِرّ «النوم اخ الموت » است این .
بر فلک از هاله ٔ آغوش گردد جای تنگ
بدر گردد از سواری چون هلال زین تو.
بتان ماه سیما دوش با دوش
هلال زین ز قرص مهر در جوش .
جلوه می کرد سمند تو و تمکین می ریخت
آب حیوان ز کنار قدح زین می ریخت .
آغوش تو روزی نشد آغوش کسی را
صهبای وصال تو همین ساغر زین داشت .
- بزین ؛ زین کرده وآماده :
صد اسب گرانمایه ، پنجه بزین
همه کرده از آخر ما گزین .
- بزین بودن ؛ سوار بودن . در حرکت بودن . بر اسب و جز آن سوار بودن :
شب و روز بودی دو بهره بزین
ز راه بزرگی نه از راه کین .
- بزین کردن ؛ آماده ٔ سواری کردن ستور را. مهیای سواری کردن :
این دو سه مرکب که بزین کرده اند
از پی ما دست گزین کرده اند.
- زین افزار . رجوع به همین کلمه شود.
- زین افکندن . رجوع به ترکیب زین فکندن شود.
- زین اوزار . رجوع به زین افزار شود.
- زین بر بارگی تنگ کردن ؛ استوار کردن زین برپشت ستور، اجرا کردن مهمی را :
چو عزمش زین کند بر بارگی تنگ .
- زین بر پشت دولت نهادن ؛ کنایه ازانقیاد دولت و اقبال است :
روز اول کو سواری کرد در میدان علم
روزگار از بهر او بر پشت دولت زین نهاد.
- زین بر پشت مرکب بستن ؛ استوار کردن زین بر پشت ستور سواری :
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او نبندد زین .
رجوع به ترکیب زین بستن و ترکیب بعد شود.
- زین بر پشت مرکب گذاشتن ؛ زین بر پشت مرکب نهادن . (آنندراج ). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زین بر پشت مرکب نهادن ؛ زین بر پشت مرکب گذاشتن .(آنندراج ). زین بر پشت ستور گذاشتن . زین بر پشت مرکب بستن سواری را :
بهمن به پشت مرکب جم بر نهاد زین
مرکب نگر کجول بسم سم زین کند.
سبز خنگی آسمان را کش مرصع بود جل
زین زرین برنهاد از بهر جمشید زمین .
- زین بر فرس بستن ؛ زین نهادن بر ستور سواری را :
بستم به دوال خوش لگامی
زین بر فرس سبک خرامی .
- زین بر گاو نهادن ؛ کنایه از روان شدن و رفتن باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پر کاه شد.
- || تهیه ٔ سفر کردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- زین برگرفتن ؛ بمعنی زین بستن . (آنندراج ) :
سمند عشق را زین برگرفتم
خرد را می نهم جل بر خر امروز.
- زین بر گرگ نهادن ؛ کنایه از رام و زبون ساختن آنرا. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
زین به گرگان بر نهادی وز میان بیشه شان
اندرآوردی به لشکرگه چو اشتر بر قطار.
- زین بستن ؛ زین بر پشت ستور گذاشتن . (ناظم الاطباء). زین بر پشت مرکب بستن :
آنک با او بر اسب زین بستند
بر کمرها دوال کین بستند
اینک امروز بعد چندین سال
همه بر کوس او زنند دوال .
- زین بند ؛ سارق و چادرشبی که زین اسب را در آن بندند تا از گرد و خاک مصون ماند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زین پوش شود.
- زین پوش ؛ پوشاکی که جهت زینت برروی زین می اندازند. (ناظم الاطباء). غاشیه . (ملخص اللغات ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جامه ای باشد که برای زینت بر بالای زین افکنند. (آنندراج ).
- || جامه ای که بر زین گسترند تا از غبار و جز آن مصون ماند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زین بند شود.
- زین خانه ؛ اصطلاحی است که در دوره ٔ صفوی به محل نگهداری زین چارپایان سلطنتی اطلاق میگردید. رجوع به سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکرة الملوک ص 67 و ترکیب زین دارباشی شود.
- زین دار ؛ منصبی بود در زمان قاجاریه و حکومت صفوی و رئیس آنان زیندارباشی . (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا). فردی که در زین خانه و زیر نظر زین دارباشی ، نگهداری و نظافت زین اسبان سلطنتی را به عهده داشت . رجوع به سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکرة الملوک ص 67 و ترکیب زین دارباشی و زین خانه شود.
- زیندارباشی ؛ متصدی زین خانه و صاحب جمع زین خانه . رجوع به ترکیب زین خانه و سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکرة الملوک ص 67 شود.
- زین زرکند ؛ زین به زر زینت داده . زین زرکوب شده :
فردا که نهدسوار آفاق
بر ابلق چرخ زین زرکند.
رجوع به زرکند شود.
- زین زرین ؛ آفتاب . (ناظم الاطباء).
- زین ساختن مرکب را ؛ زین کردن مرکب را. زین نهادن مرکب را. (از آنندراج ).
- زین ساز ؛ سَرّاج . (منتهی الارب ). کسی که زین می سازد. (ناظم الاطباء). که زین و برگ ستوران سازد و فروشد. رجوع به ترکیب زیر شود.
- زین سازی ؛ شغل زین ساختن . (ناظم الاطباء). عمل زین ساز. ساختن زین و برگ ستوران .
- || جایی که در آن زین و برگ اسبان سازند و فروشند. سراجة. رجوع به ترکیب قبل و زین و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زین فروش ؛ سَرّاج . (منتهی الارب ). که زین فروشد. سازنده و فروشنده ٔ زین اسب و جز آن .
- زین فروگرفتن ؛ زین را از پشت بارگی برداشتن : امیر گفت آن ملطفهای خرد که ابونصر مشکان تراداد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست ؟ گفت : من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفها در موم گرفته بیرون کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25).
- زین فکندن ؛ زین افکندن . زین نهادن بر اسب و جز آن . زین کردن چارپا را :
بر تاج آفتاب کشم سر بطوق او
بر ابلق فلک فکنم زین به استرش .
رجوع به ترکیبهای زین شود.
- زین گر ؛ زین ساز. (آنندراج ). زین ساز وکسی که زین سازد. (ناظم الاطباء). سَرّاج . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زین ساز شود.
- زین گری ؛ سَرّاجی . عمل زین گر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || دکان زین گر. جائی که زین سازند و فروشند. و رجوع به زین و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زین و برگ ؛ از اتباع و لوازم آن . زین و یراق .
|| در قدیم بمعنی سلاح . از اوستائی «زائن » ، ساز جنگ . جنگ افزار و اثر آن در تبرزین میان ما و کرزین در میان عرب بجاست . و شاید در «برزین » نیز «بر» بمعنی روی و بالا و رفیع و «زین » بمعنی سلاح باشد و همچنین در«زیناوند» (لقب طهمورث ) بمعنی مسلح است ... در فرزین همان برزین است که در آذر برزین و خراد برزین می باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پهلوی «زن » ، سلاح ، تجهیز. اوستا «زئنه » ، سلاح ... ارمنی «زن » ، سلاح ، اوستا «زئنو» سلاح دفاع ... (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کلمه ٔ زین در اوستا زئن بمعنی سلاح است نه بمعنی یراق اسب که امروز معنی معمولی آن است . لابد بمناسبتی که اسب حامل اسلحه بوده یراق آنرا زین نامیده اند. (حاشیه ٔ خرده اوستا چ پورداود ص 85). زین فارسی که بمعنی یراق و زین اسب است با لغت اوستائی زئن یکی است . لغت مذکور در قدیم در هیچ جا بمعنی یراق اسب نیامده بلکه همیشه بمعنی اسلحه و آلات جنگ است . متقدمین از شعراء کلمه ٔ زین افزار را بمعنی ادوات جنگ گرفته اند... در زبان ارمنی که از فارسی به عاریت گرفته شده بهمان معنی اصلی خود باقی و بمعنی سلاح است . (یشتها ج 2 ص 140). رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 266 و زیناوند و زین افزار و زینستان شود. || (ص ) تافته بود از شدت خشمناکی . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 367). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه در «دوزین »، «درگزین »، «متکازین »، «کارزین »، «کرزین »، «حرازین »، «فرزین ». رجوع به قریتان در مراصد الاطلاع شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).