زندگانی . [ زِ دَ / دِ ] (حامص ، اِ) اسم مصدر از زنده (زیستن )، پهلوی «زندکیه » ، گیلکی «زندگی » . زنده بودن .حیات . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). معروف . (آنندراج ). حیات . (ناظم الاطباء). زنده بودن . زیستن . حیات . (فرهنگ فارسی معین ). زیست . حیات . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): و طعام ایشان ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست .
همی گفت کای شاه گردان بلخ
همه زندگانی بکردیم تلخ .
که هر کو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش زندگانی مباد.
بر آشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم .
که هر کس که او دشمن ایزداست
ورادر جهان زندگانی بد است .
مرغان دعا کنند به گل بر سپیده دم
بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر.
باز اگر زندگانی باشد بازآیم . (تاریخ سیستان ). زن نیک عافیت زندگانی بود. (از قابوسنامه ). و گفت آنچه بتر بود برفت و آنچه بهتر است با ماست ، یعنی دین اسلام و صحت و زندگانی و او را چهار پسر بود. (قصص الانبیاء ص 137).
بی لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام .
سریرافروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی .
و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده است . (گلستان ).
- زندگانی دادن ؛ حیات بخشیدن . (ناظم الاطباء).
- || جان دادن . (آنندراج ). مردن . (شرفنامه ٔ منیری ) :
زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست
میشود بیمار و آنجا زندگانی میدهد.
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زندگانی ده ؛ حیات بخش . (ناظم الاطباء) :
که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست .
- زندگانی کردن ؛ زیستن . حیات داشتن . (ناظم الاطباء). زیستن . (آنندراج ) :
هرکه بی او زندگانی می کند
گرنمیرد سرگرانی می کند.
گفت تا فضله ٔ صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی می کنم . (گلستان ). به خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بجهل و جوانی . (گلستان ).
دارم از عشق قدت شکل صنوبر در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر می کند.
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زندگانی و مرگ ؛ حیات و ممات . بود و نبود. (فرهنگ فارسی معین ) :
نه زو بار باید که ماند نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ .
- زندگانی یافتن ؛ جان یافتن . (آنندراج ).
|| عمر. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) :
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه در آخر بمرد باید باز.
زندگانیت باد الف سنه
چشم دشمنت برکناد کنه .
ولیکن رادمردان جهاندار
چوگل باشند کوته زندگانی .
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز.
که او را بود زندگانی دراز
نشیند بخوبی و آرام و ناز.
همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز.
ستانی همی زندگانی مردم
از ایرا درازت بود زندگانی .
به شادی دار دل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی .
احوال این قوم ، زندگانی خداوند دراز باد، بر این جمله رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). زندگانی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی ص 369، 346، 374).
زندگانی چو مال میراث است
که نبینی بقاش جز به زکات .
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی .
اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست .
امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم . (گلستان ).
یکی زندگانی تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود.
بحز اندر دهان و از لب او
زندگانی دو بار نتوان یافت .
- زندگانی دادن ؛ عمر دادن . (ناظم الاطباء) :
گر ایزد مرا زندگانی دهد
وزین اختران کامرانی دهد.
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
- زندگانی کردن ؛ عمر کردن . (ناظم الاطباء). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
|| معاش . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (حاشیه ٔ برهان چ معین ) (ناظم الاطباء). قوت . خوراک . (ناظم الاطباء).
- بدزندگانی ؛ بمعنی بدمعاش :
آنچنان بدزندگانی مرده به .
|| عیش . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعیش . (ناظم الاطباء) :
وز آن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش .
مرا زندگانی بدین جای طلخ
همه جای دیگر کنندم ز فلخ .
- زندگانی دویم ؛ تعیش در آخرت . (ناظم الاطباء).
- زندگانی کردن ؛ تعیش . عیش : یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی وبرگ درختان خوردی . (گلستان ).
|| سلطنت . پادشاهی : پرویز را بخواند و گفت : به زندگانی من اندر [ ملک ] طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به آرام بنشست بر تخت شاد
از ایران بر او کرد بیعت سپاه
درم داد یکساله ازگنج شاه
نبد زندگانیش جز هفت ماه
تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه .
به همه ٔ معانی رجوع به زندگی شود.