رو نمودن . [ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) روی نمودن . نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس ، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف ) :
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
|| واقع شدن . حدوث . وقوع . رو کردن . (از یادداشت مؤلف ) :
شما را چه رو می نماید در این
که بی نیکمردان مبادا زمین .
- رو نمودن چیزی ؛ آشکار شدن و به ظهور آمدن . (آنندراج ) :
چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز
ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا.
|| روی آوردن . رو کردن . آمدن به سوی چیزی . (از یادداشت مؤلف ) :
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.
در میان گریه خوابش درربود
دید در خواب آنکه پیری رو نمود.