روزی . (ص نسبی ، اِ مرکب ) از: روز+ی (نسبت )، پهلوی رچیک ، ارمنی رچیک ، دزفولی روزیک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خوراک روزانه . (فرهنگ فارسی معین ). خوراک هرروزه . (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). آنچه روز بروز بکسی داده شودو قسمت او گردد. (آنندراج ) (انجمن آرا). رزق . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). غذا و طعام . (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ضروریات زندگی . (ناظم الاطباء). قوت . (ترجمان القرآن ). قوت یومیه . (از فهرست ولف ). طعمه . (زمخشری ) نزل . (ترجمان القرآن ). ریحان (رزق ). (ترجمان القرآن ) (دهار). روزیانه . روزینه . (فرهنگ فارسی معین )(از آنندراج ). وسیله ٔ زندگی . وجه معاش :
دگر هر که دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ .
ز من هست روزی و جان از منست
همه آشکار و نهان از منست .
روزی دوستان ازو زاید
چون ز امضاش گردد آبستن .
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشه ٔ روزی و تن از غم به گداز.
ایا شهریاری که کرده ست ما را
هر انگشتی از تو بروزی ضمانی .
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان .
سرایی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
وگر راه روزیش بست آسمان
بپردروانش هم اندرزمان .
کسی را که روزیت بر دست اوست
توانایی دست او دار دوست .
ره روزی از آسمان اندر است
و لیکن زمین راه او را در است .
گوید همی قیاس که درهای روزیند
اینها دو دستهای جهاندار اکبرند.
روزی و عمر خلق بتقدیر ایزدی
این دستها همی بنویسند و بسترند.
روزی بی روزی هرگز نماند
در دریا ماهی و در کوه رنگ .
روزی تو اگر بچین باشد
اسپ کسب تو زیر زین باشد.
بمیامن آن ، درهای روزی بر من گشاده گشت . (کلیله و دمنه ).
وکیل شاه جهانی و بندگان ورا
بدست تست کلید خزانه ٔ روزی .
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون .
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار تو کم شد.
شرمت ناید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
بعقل آن به که روزی خورده باشد
که بیشک کار کرده کرده باشد.
پیرهن خود زگیا بافتی
خشت زدی روزی از آن یافتی .
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب .
یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندانکه تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر بروزی رسان بودی ... (گلستان ).
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود میبرند پشه و عنقا.
هر که را بینی بگیتی روزی خود میخورد
گر ز خوان تست نانش ور ز خوان خویشتن .
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا.
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است .
برآستان میکده خون میخورم مدام
روزی ما ز خوان قدر این نواله بود.
از من پرسید که معامله با روزی چون میکنی گفتم اگر می یابم شکر میگویم و اگر نمی یابم صبر می کنم . (انیس الطالبین ).
مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون .
- بی روزی ؛ آنکه روزی ندارد :
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد.
- || بی نصیب :
باکه گیرم اُنس کز اهل وفا بی روزیم
روزی من نیست یا خود نیست در عالم وفا.
- پراکنده روزی ؛ کم روزی . پریشان حال :
خداوند روزی بحق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل .
- پُرروزی ؛ آنکه روزی بسیار دارد یا روزیش فراوان است .
- تنگ روزی ؛ کم روزی . فقیرحال :
اگر دانش بروزی برفزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی .
نه آن تنگ روزی است بازارگان
که بردی سر از کبر بر آسمان .
نه روزی بسرپنجگی میخورند
که سرپنجگان تنگ روزی ترند.
- روزی از زخم پراکنده خوردن ؛ کنایه از بهم رسانیدن روزی از اطراف بتصدیع تمام . (آنندراج ) :
گر همه مرهم دلهای پریشان باشی
روزی از زخم پراکنده مخور چون جراح .
و نیز رجوع به ترکیبات زیر شود:
روزی آرنده ، روزی بخش ، روزی تنگ ، روزی جستن ، روزی خوار، روزی خواره ، روزی خور، روزی خوردن ، روزی دادن ، روزی ده ، روزی دهنده ، روزی رسان ، روزی رساندن ، روزی رسانیدن ، روزی ریز، روزی ستدن ،روزی شدن ، روزی طلبیدن ، روزی کردن ، روزی گرداندن ، روزیمند، روزی نوشتن ، روزی یافتن .
- امثال :
اگر زمین و زمان را بهم بدوزی خداوند ندهد زیاده روزی ، نظیر:
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی . (از امثال و حکم دهخدا).
اندوه چو روزی است می باید خورد .
حیا مانع روزیست :
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک
که مقطوع روزی بود شرمناک .
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد.
برهان الدین تبریزی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا تنگ روزی میکند اما قحط روزی نمیکند . (کلمه ٔ قحط در این مثل بمعنی لغوی آن نیست و از آن بریدن روزی اراده شده است )، نظیر: دهن باز بی روزی نمی ماند. (از امثال و حکم دهخدا).
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی .
دهن باز بی روزی نمی ماند . (از امثال و حکم دهخدا). رجوع به خدا تنگ روزی میکند اما... درهمین امثال شود.
رب النوع روزی کور است :
به یونان این مثل مشهور باشد
که رب النوع روزی کور باشد.
روزی بپاست یا روزی بقدم است :
مشو غافل ز گردیدن که روزی درقدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون .
روزی بپای خود از در کس درون نیاید ، نظیر: ازتو حرکت از خدا برکت . (از امثال و حکم دهخدا).
روزی بقدر همت هرکس مقدر است ، نظیر مثل بالا. (از امثال و حکم دهخدا).
روزی تو اگربچین باشد
اسب کسب تو زیر زین باشد.
روزی کَس کَس نمی خورد ، نظیر: خدا میان گندم خط گذاشته است . (از امثال و حکم دهخدا) :
از قصه ٔ سکندر و آب حیات خضر
معلوم شد که روزی کس کس نمی خورد.
روزی مهمان پیش از خودش می آید . (از امثال و حکم دهخدا).
کسب کن تا کاهل نشوی روزی از خدا خواه تا کافر نشوی . (جامع التمثیل از امثال و حکم دهخدا).
گر زمین را به آسمان دوزی
ندهندت زیاده از روزی .
رجوع به اگر زمین وزمان را... در همین امثال شود.
مهمان روزی خود را خود می آورد ، نظیر:
رزق خویش بدست تو میخورد مهمان .
نخورده است کس روزی هیچکس ، نظیر:
بر سر هر لقمه بنوشته عیان
کز فلان بن فلان بن فلان .
ورجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هرکه خواب است روزیش در آب است . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هرکه رفت روزیش را هم میبرد (منظور از رفتن مردن است ). (از امثال و حکم دهخدا).
هیچ روزی نبود بی روزی .
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هیچکس روزی دیگری را نتواند خورد :
بر او داد یزدان ز راه نفس
نخورده است کس روزی هیچکس .
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
|| نصیب و قسمت و حصه و بهره . (ناظم الاطباء). نصیب و قسمت . (در لهجه ٔ دزفولی ، از حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). نصیب . قسمت . حظ. (فرهنگ فارسی معین ). آبشخور. آبخور :
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود.
بخندید و آنگه به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین رفت و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن .
کنون کت نیست روزی از کهن یار
برو یاری که نو کردی نگه دار.
اگر روزی کند یک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز دیدار.
ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی ).
ز روزی مدان دورتر کان گذشت
که هرگز نخواهد بدش بازگشت .
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم .
بگیتی بسی چیز زشت و نکوست
بهرکس دهد آنچه روزی اوست .
بقاش بود نود سال در جهان روزی
عقاب مرگ بکند از تذرو عمرش سر.
روزی من فلک چنان کرده ست
که بلاها همه مرا باشد.
هرکسی را که حج کردن روزی بود جواب لبیک ... [ داد ]. (مجمل التواریخ و القصص ). خداوند ترا حج روزی کناد. (مجمل التواریخ و القصص ). بزیر دیوار خراب گنجی نهاده است که روزی فرزندان مرد صالح خواهد بود. (مجمل التواریخ و القصص ). در معرفت و کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه ).
ترا هر دم غم صدساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن .
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد.
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند.
یکی ساعت من دلسوز را باش
اگر روزی بوی امروز را باش .
«در اینجا روزی بمعنی قسمت است ». (از حاشیه ٔ وحید دستگردی بر خسرو و شیرین ص 143).
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد چون کنم .
گفت ای برادر چه توان کرد مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. (گلستان ).
میکند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما.
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی .
میی دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی .
- بی روزی ؛ بی نصیب . بی بهره :
بس روشن است روز و لیک از شعاع آن
بی روزیند زآنکه همه بسته روزیند.
|| مشاهره . (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). ماهانه . (ناظم الاطباء). جامگی . (شرفنامه ٔ منیری ). سالینه ٔ خدمتکار. نانکار. (شرفنامه ٔ منیری ). مواجب . جیره . وظیفه : هشام بردست خویش لوا بربست سعید را و سی هزار مرد بگزید از مردان مرد و روزی دادشان و گسیل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). پس مسلمه هر مردی را که بنشاند اندر آن شارستان روزی بداد و اجرا فرمود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). حجاج بیست هزار مرد بگزید از بصره ایشان را روزی بداد به اعطای تمام . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت بنزدیک حجاج آمد و حجاج او را و فرزندانش را بنواخت و خلعت داد و روزی بیفزود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). بابک سپاه را عرض کردن گرفت و روزی همی نوشت . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
چو روزی ببخشید و جوشن بداد
بزد نای و کوس و بنه برنهاد.
در گنج بگشاد و روزی بداد
بزد نای رویین بنه برنهاد.
چو لشکر بیاراست روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد.
بلاغت نگه داشتندی وخط
کسی کو بدی چیره بر یک نمط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون .
چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزی بداد.
سر گنجهای پدربرگشاد
سپه را همه خواند و روزی بداد.
خراج بستدن گرفت و سپاه را روزی همی داد. (تاریخ سیستان ). باز همه دل یکی کردند و سپاه را روزی داد. (تاریخ سیستان ).خزینه های برادر برگرفت و روزی سپاه همی داد و همی بخشید. (تاریخ سیستان ). بیت المال را در بگشادند و سپاه را روزی دادند. (تاریخ سیستان ). روزی من بدیوان بازپس افتاد. (تاریخ بیهقی ). هرکجا دیلمی بود سلاح برداشت بطلب روزی پیش شاری شد. (تاریخ طبرستان ). || ذخیره و توشه . (ناظم الاطباء). توشه . (فرهنگ فارسی معین ) : هر مردی را هزار درم فرمود و یکساله روزی . (مجمل التواریخ و القصص ).
عمر چو یکروزه قرارت نداد
روزی صدساله چه باید نهاد.
|| مال و متاع و ملک و اموال و اسباب . || چابکی و چیرگی . (ناظم الاطباء).