روزگاران .(اِ مرکب ) ج ِ روزگار. دهور. ازمنه ٔ گذشته . (یادداشت مؤلف ). احقاب . (ملخص اللغات حسن خطیب ) :
بزابل نشستند مهمان زال
بدین روزگاران برآمد دو سال .
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
کزآن روزگاران چه داری بیاد.
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.
بسی روزگاران شده ست اندرین
که کردیم با داد بخش زمین .
ایزد تعالی ... روزگارانست که مردم راگفت که ذات خویش را بدان . (تاریخ بیهقی ).
بدان روزگاران که بد از شهان
که فرمان ضحاک جست از مهان .
پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلدان ... ومعرفت یاران و تجربت روزگاران . (گلستان ).
سعدی بروزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد الا بروزگاران .
یکی را اجل در سر آورد جیش
سرآمد بر او روزگاران عیش .
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بگردد بسی روزگار.
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد.
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد.