رمارم . [ رَ رَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) از هر گونه بود. (فرهنگ اسدی ) (اوبهی ). گوناگون . (برهان ) :
گویند که فرمانبر جم گشت جهان پاک
دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم .
این خلق رمارم چو رمه پیش تو اندر
تو بر سر ایشان بر سالار ملک وار.
|| متعاقب و پی درپی . (برهان ) :
او داد مرا بر رمه شبانی
زین می بروم با رمه رمارم .
تقریر ظل دولت چندانکه کم کنی به
زآن فتنه ٔ دمادم زآن آفت رمارم .
در خاطر او ز آتش و آب
عشق تو سپه کند رمارم .
|| مقابل . (برهان ). برابر و مقابل . (جهانگیری ). یکسان :
شیرانه چو بر شیران او تیغ برآهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم .
بسیار مگوی هرچه تانی
با خار مدار گل رمارم .
در عرصه گه غمت شمرده
شیطان و ملائکه رمارم .