رم . [ رَ ] (اِ) رمه و گله ٔ گوسفند و اسب و غیره . (برهان ). گله و رمه ٔ ستور. (ناظم الاطباء) :
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم .
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
ترا از اسب و خر و گاو و گوسفند رم است .
کآن راز کند رمیده آخر
گرگان رمیده را از این رم .
گر خزر و ترک و روم رام حسام تواند
نیست عجب ، کز نهاد رام فحول است رم .
سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک
نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن .
|| جمعیت مردم . (برهان ) (شعوری ) :
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وز فحول یک رم .
|| گوشت اندرون و بیرون دهان . (برهان ) :
آرزومند آن شده تو به گور
که رسد نان پاره ایت به رم .