ردی . [ رِ ] (از ع ، اِ) ممال رِدا. (یادداشت مؤلف ) :
به اسب و جامه ٔ نیکو چرا شدی مشغول
سخنْت نیکو باید نه طیلسان و ردی .
به بارگاهی کز فخر همتش جوید
ز ظل پرده ٔ او دوش آفتاب ردی .
محرمان چون ردی از صبح درآرند به کتف
کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
صبح را در ردی ساده ٔ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند.
گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشه ٔ ردیست .
و رجوع به ردا و رداء شود.