رخ نمودن . [ رُ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) روی نمودن . رو کردن . روی آوردن . رخ کردن :
خفته اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود انتبهو.
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود.
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه ٔ زنگارفام .
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه ٔ شطرنج رندان را مجال شاه نیست .
|| نشان دادن صورت . نمایاندن چهره و رخسار :
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام .
|| رخ دادن . روی دادن . واقع شدن . حادث شدن .