راضی گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خشنود گردیدن . خرسند شدن . || قانع شدن :
ما به دشنام از تو راضی گشته ایم
و ز دعای ما بسودا میروی .
سنگ بالین خود از سنگ قناعت کردم
راضی از داده ٔ حق گشتم و راحت کردم .
آنکه بخمول راضی گردد... نزدیک اهل مروت وزنی نیارد. (کلیله و دمنه ).هرکه از دنیا بکفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین ... راضی گردد. (کلیله و دمنه ).
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک .
که راضی نگردد به آزار کس . (بوستان ).
شفایی راضی از بخت آن زمان گردد که تا محشر
بدستی ساغر ودست دگر زلف صنم گیرد.
رجوع به راضی گردیدن و راضی شدن شود.