ذرع .[ ذَ ] (ع اِ) خُلق . سیرت . خو: هو واسعالذرع ؛ ای واسعالخلق . او فراخ خوی است . || دِل . || قوت . || توان . تاب . توانائی . طاقت . ذراع . ضاق بالأمر ذرعه ؛ سست و ضعیف شد طاقت او و بمقصود نرسید یا از مکروهات نجات نیافت . و یقال ، ابطرت فلاناً ذرعه ؛ ای کلفته اکثر من طوقه . || دل ؛ کبر فی ذرعی ای فی قلبی ، ای عظم وقعه و جل عندی . || تن . نفس : اقصد بذرعک ؛ نرمی و رفق کن با تن خود. || قدر. ذرع کل شی ٔ؛ قدره مما یذرع . || گوشه ٔ کشت . رودکی گوید :
زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت
زرع کشت است و ذرع گوشه ٔ کشت .
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.