دگران . [ دِ گ َ ] (ضمیر مبهم ) ج ِ دگر. دیگران . رجوع به دگر و دیگر شود. || دیگران . اشخاص دیگر. کسان دیگر. افراد دیگر جز خود :
از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است .
من در دگران زآن نگرم تا بحقیقت
قدر توبدانم که ز خوبی به چه جایی .
در طبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران .
بحق من چو سرابی و بحق دگران
همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایابی .
تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.
چون به وثوق از دگران گوی برد
شاه خزینه به درونش سپرد.
گفت هنوز نگرانست که ملکش با دگرانست . (گلستان سعدی ).
پند گیراز مصائب دگران
تا نگیرند دیگران ز تو پند.
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.
گوهر معرفت اندوز که باخود ببری
که نصیب دگرانست نصاب زر و سیم .
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود.
روزگاریست که ما را نگران می داری
مخلصان را نه به وضع دگران می داری .
|| اغیار. در مقابل خویشان . اشخاص غیر از خودی . بیگانگان :
وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند، ای وَ رَبی .
خانه داران زجور خانه بران
خانه ٔ خویش مانده بر دگران .