دو صد. [ دُ ص َ ] (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) دویست . دو دفعه صد. (ناظم الاطباء) :
چرا عمر کرکس دو صد سال ویحک
نماندز سالی فزونتر پرستو.
بیامد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند و گفتی شب آمد به روز.
دو صد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
فرق است میان دو سخن صعب فزون زآنک
فرق است میان گل و گلخوار دوصد بار.
دوست گرچه دوصد دو یار بود
دشمن ارچه یکی هزار بود.
دو صد چندان عیوبت برشمارد.
اگر به هر سر مویت هنر دوصد باشد
هنر بکار نیاید چو بخت بد باشد.
ور کریمی دو صد گنه دارد
کرمش عیبها فروپوشد.
مرا هم دوصد گونه آز و هواست .
دو صد رقعه بالای هم دوخته
چو حراق خود در میان سوخته .
- امثال :
بزرگی سراسر به گفتار نیست
دوصد گفته چون نیم کردار نیست .
- دو صد ساله ؛ دویست ساله :
باران دوصد ساله فروننشاند
این گرد بلا را که برانگیخته ای .
- دو صد هزار ؛ دویست هزار :
شاهان دو صد هزار فروخورد و خوار کرد
از تو فزون به مال و به ملک و به جاه و زور.
|| کنایه از مطلق عدد کثیر. (آنندراج ) :
چنین داد پاسخ که پیری و درد
در آرد دو صد گونه آهو به مرد.
هر که با خود دو گواه از رگ گردن دارد
می برد پیش دوصد دعوی بی معنی را.
رجوع به شواهد معنی اول شود.