دل ربودن . [ دِ رُ دَ ] (مص مرکب ) ربودن دل . فریفته کردن . شیفته کردن . عاشق ساختن :
چو نوبت داشت در خدمت نمودن
برون زد نوبتی در دل ربودن .
وفاو عهد نمودی دل سلیم ربودی
چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی .
ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست
گر نیز گوئیم به مثل ترک جان بگوی .
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست .
ربوده ست خاطرفریبی دلش
فرورفته پای نظر در گلش .
دلم ربودی و جان می دهم به طیبت نفس
که هست راحت درویش در سبکباری .
سواران حلقه بربودند و آن شوخ
هنوز از حلقه ها دل می رباید.
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کایشان به دل ربودن مردم معینند.
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بداندیش را دل به نیکی ربود.