دل افروز. [ دِ اَ ] (نف مرکب ) افروزنده ٔ دل . دلفروز. دلشادکننده . خرمی بخش .شادی بخش . مایه ٔ روشنی دل اعم از اشخاص یا اشیاء یا حالات و حرکات و کیفیات . مایه ٔ فروزش دل :
نبیره ٔ جهاندار کاوس کی
دل افروز و پردانش و نیک پی .
که برگشت و تاریک شد روز من
ازین سه دل افروز دلسوز من .
گرفته دل افروز را بر کنار
ز میدان سوی تخت شد شهریار.
بهاری یکی خوش منش روز بود
دل افروز هم گیتی افروز بود.
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروزتخت بلند.
کجا نام آن مرد بهروز بود
سوار و دلیر و دل افروز بود.
گرفته دل افروز را در کنار
ز ایوان سوی تخت شد شهریار.
بدید آن دل افروز باغ بهشت
چمنهای او چون چراغ بهشت .
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوند و کدخدای .
به بالای بررسته چون زاد سروی
به روی دل افروز چون بوستانی .
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه وخرگاه .
برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز
ور نیست ترابشنو از مرغ و بیاموز.
تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب از آه جگرسوزم روز.
پرنور و دل افروز عطاییست ولیکن
ما را نه شما را که نه درخورد عطائید.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
به شعر عذب دل افروز من نگر منگر
به ریش و سبلت و پتفوز و رنگ و موزه ٔ من .
شب و روزپدرت در غم تو روز و شب است
ای دل افروز و غم انجام شب و روز پدر.
ای وصال تو مه و سال دل افروز پدر
وی فراق تو شب و روز جگرسوز پدر.
همچنین فرد باش خاقانی
کآفتاب این چنین دل افروز است .
نگشتم ز آتشت گرم ای دل افروز
به دودت کور می گردم شب و روز.
برای آنکه خود را تا به امروز
به نام نیک پرورد آن دل افروز.
ز مهرت من چنانم ای دل افروز
نه روز از شب شناسم نه شب از روز.
نشان می جست و می رفت آن دل افروز
چو ماه چارده شب چارده روز.
عراق دل افروز باد ارجمند
که آوازه ٔ فضل ازو شد بلند.
به خنده گفت با یاران دل افروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز.
ملک بار دگر گفت ای دل افروز
به گفتن گفتن از ما می رود روز.
که با یاران جماش آن دل افروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز.
خرامان خسرو و شیرین شب و روز
بهر نزهتگهی شاد و دل افروز.
در آن فرضه جایی دل افروز دید.
برو شادی کن ای یار دل افروز
غم فردا نشاید خوردن امروز.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش .
کجا حسن دل افروز تو دیدی عاشق بیدل
اگر لطف تو نگشودی نقاب از روی جان افزا.
- بهار دل افروز ؛ بهارروشن کننده ٔ دل :
بهاردل افروز پژمرده شد
دلش با غم و رنج بسپرده شد.
هزاران خزان بگذران در ولایت
بهاری دل افروز با هر خزانی
- درفش دل افروز ؛ علم واختری که مایه ٔ شادی دل وانبساط خاطر شود :
درفش دل افروز برپای کرد
یلان را بقلب اندرون جای کرد.
به چپ بر فریبرز کاووس و طوس
درفش دل افروز با بوق و کوس .
چو روشن شود روز ما را ببین
درفش دل افروز ما را ببین .
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه
درفش دل افروز و چندان سپاه .
درفش دل افروز و کوس بزرگ
فرستاد با سروران سترگ .
- دل افروز بهار ؛بهار دل افروز. بهار خرم :
بسته ها بسته بشادی بر ما آمده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
- دل افروز تاج ؛ تاجی که مایه ٔشادی دل و انبساط خاطر شود :
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دل افروز تاج .
کسی برنشستی بر آن تخت عاج
بسر بر نهاده دل افروز تاج .
چو کسری نشست از بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج .
فرودآمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج .
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج .
- شمع دل افروز ؛ شمع روشنی بخش .
- || ستاره . اختر :
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.
- || زیباروی . مایه ٔ روشنی دل :
یارب این شمع دل افروز ز کاشانه ٔ کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ٔ کیست .
- قصر دل افروز ؛ کاخ باشکوه و زیبا :
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یارب مکناد آفت ایام خرابت .
- کاخ دل افروز ؛ قصر دل افروز :
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز.
- کلاه دل افروز ؛ تاج دل افروز :
چو شاپور بنشست بر تخت داد
کلاه دل افروز بر سر نهاد.
- ماه دل افروز ؛ معشوق زیباروی روشنی بخش دل :
مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز.
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دل افروز.
|| کنایه از معشوق و محبوب :
از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی .
ز سودای جمال آن دل افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز.
وزآنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان .
شدم دلشاد روزی با دل افروز
ازآن روز اوفتادستم بدین روز.
بیتی سه چهار خوانم از سوز
در مرثیه ٔ تو ای دل افروز.
|| (اِ) نام بعضی کنیزان سیاه است . (یادداشت مرحوم دهخدا). نامی است که غالباً کنیزان سیاه را دهند، همچون کافور برای غلام سیاه . || (ن مف مرکب ) دل افروخته . شاد. دلشاد :
دو هفته بدین گونه شادان بزیست
که داند که فردا دل افروز کیست .
مرا گویی اکنون که از تخت تو
دل افروز و شادانم از بخت تو.
ز شاهان گیتی دل افروزتر
پسندیده و شاد و پیروزتر.
کند بر تو آسان همه کار سخت
از اوئی دل افروز و پیروزبخت .
خداوندنام و خداوند بخت
دل افروز و هشیار و پیروزبخت .
|| (ق مرکب ) با شادی .شادمانه :
وزآن پس نیا دست او را بدست
گرفت و ببردش به جای نشست
نشاندش دل افروز بر جای خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش .
|| (اِخ ) نام هیزم شکنی که معاصر بهرام گور بود :
دل افروز بد نام این خارکن
گرازنده مردی به نیروی تن .