دلشدگان . [ دِ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) ج ِدلشده . مردم پریشان و مضطرب : بر کران آب فرود آمدیم بی ترتیب چون دلشدگان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 634). || عاشقان . شیفتگان :
از اشک دلشدگان گوهرنثار زمین
وز آه سوختگان عنبربخار هوا.
آنکه از سنبل او غالیه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد.
بس تجربه کردیم درین دیر مکافات
با دلشدگان هرکه در افتاد برافتاد.
رجوع به دلشده شود.