دلبر. [ دِ ب َ ] (نف مرکب ) دل بَر. دل برنده . || برنده ٔ دل . دلربا. آنکه دلهای عشاق به حسن و کرشمه برد. (شرفنامه ٔ منیری ). آنکه دل می رباید. (ناظم الاطباء) :
ای غالیه زلفین ماه پیکر
عیار و سیه چشم و نغز و دلبر.
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
یکی ماه رویست نام اسپنوی
سمن پیکر و دلبر و مشک بوی .
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه ٔ زلف
دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است .
به باغی چو پیوستن مهر خرم
به باغی چو رخساره ٔ دوست دلبر.
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد.
شه روم را دختری دلبر است
که از روی رشک بت بربر است .
زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است
هندوی دزد است و پاسبانی داند.
|| دل نشین . شیرین . زیبا. جذاب . دلربا :
گوزنست اگر آهوی دلبر است
شکاری چنین درخور مهتر است .
میان زاغ سیاه و میان باز سفید
شنیده ام ز حکیمی حکایت دلبر.
چون فاخته ٔ دلبر، برتر پرد از عرعر
گویی که بزیر پر، بربسته یکی جلجل .
فریش آن فریبنده زلفین دلکش
فریش آن فروزنده رخسار دلبر.
صنع تو به دور دور گردون
آمیخته رنگهای دلبر.
زآسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش
سیاره ها نیلوفرش بر آفتاب انداخته .
|| از اسماء معشوق است . (آنندراج ). معشوق و معشوقه و محبوب . زن نازنین و نگار. (ناظم الاطباء) :
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن .
از شبستان به بشکم آمد شاه
گشت بشکم ز دلبران چون ماه .
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی .
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر.
بخفت و چو خورشید از خاوران
برآمد بسان رخ دلبران .
دوش متواریک بوقت سحر
اندرآمد به خیمه آن دلبر.
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران .
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
صبوح از دست آن ساقی صبوح است
مدام از دست آن دلبر مدام است .
همه ساله به دلبر دل همی ده
همه ماهه بگرد دن همی دن .
نرگس چون دلبریست سرش همه چشم
سرو چو معشوقه ای است تنش همه قد.
پنداری تبخاله ٔ خردک بدمیده ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
ایدون گمان بری که گرفتستی
در بر به مهر خوب یکی دلبر.
این چرخ برین است پر از اختر عالی
لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر.
سر گرددرنجور چو افسر دو شود
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود.
چشمی که ترا دیده بود ای دلبر
خود چون نگرد بروی دلخواه دگر.
دل فدای دلبری کردم که از بس نیکوئی
هرکه دید او را مقر آمد که او دلبر سزد.
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز.
درختان نارنج را سایه بر وی
چو در چشم عاشق خط سبز دلبر.
دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم
که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی .
از یک نظرم دو دلبر افتاد
وز یک جهتم دو قبله برخاست .
روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم
رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم .
ز هرسوکرد دلبر را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه .
نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیابم تا نیارم دلبرت را.
گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غمهای دل پرداز گفنن .
که یارا دلبرا دلدار دلبند
توئی بر نیکوان شاه و خداوند.
دلبران بر بیدلان فتنه بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان .
پس کدامین شهر از آنجا خوشتر است
گفت آن شهری که در وی دلبر است .
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری .
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است .
کسانی که آشفته ٔ دلبرند
بری از غم خویش و از دیگرند.
ور نبود دلبرهمخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش .
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو ایستادی .
دلبر شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست .
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست .
تنم از واسطه ٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت .
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد.
قد همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد.
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم .
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام .
بشنو و عاشق مشو قحبه ٔ بازار را
شاهد هرکس بود دلبر بازیگروک .
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن .
هم روز شود این شب هم باز شود این در
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی .
- امثال :
زن تا نزاید دلبر است و چون بزاید مادر است . (امثال و حکم ).
|| در اصطلاح عرفا و در لسان اهل اﷲ، صفت قابضی و قابضیت را گویند، و دلبر از آن جهت گویند که با کرشمه و ناز خود عاشق را شیدا می کند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات فخرالدین ).