دستگزار. [ دَ گ ُ ] (اِ مرکب ) دستگذار. قدرت . توانائی :
تویی که دستخوش تست گردن گردون
تویی که کنج تو دارد به گنج دستگزار.
همتش برتر از توانائی است
دادنش بیشتر ز دستگزار.
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من بتوانائی و به دستگزار.
چنانکه بود ندانستمش تمام ستود
جزاین نبود مرا در دروغ دستگزار.
بزرگتر زآن چیزی بود کجا که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دستگزار.
جز بهمان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دستگزار است .
دلم از تو به همه حال نشستی دست
گر ترا درخور دل دستگزارستی .
بر علم تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دستگزار است .
|| (نف مرکب ) مددکار و ممد و معاون . (برهان ) :
ز رأی تست خرد را دلیل و یاری گر
ز دست تست سخا را منال و دستگزار.