دستان . [ دَ ] (اِ) سرود و نغمه . (جهانگیری ) (برهان ). آواز. (از غیاث ). نغمه و آواز، لذا بلبل راهزاردستان گفته اند. (از آنندراج ). سرود و نغمه و نوا و لحن و ترانه و آهنگ . (ناظم الاطباء) :
این نواها به گل از بلبل پردستان چیست
در سروستان باز است به سروستان چیست .
نه بلبل ز بلبل به دستان فزون
نه طوطی ز طوطی سخن گوی تر.
قفسها ز هر شاخی آویخته
درو مرغ دستان برانگیخته .
به دستان چکاوک شکافه شکاف
سرایان ز گل ساری و زندواف .
بسمان ز بانگ دست مغنی بس
هات ِ هزار دستان دستانی .
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را
ماننده ٔ مرغی که بیاموزد دستان .
بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه
تو گوش دل نهادستی به دستان نهاوندی .
قمری از دستان خاموش گشت
فاخته از لحن فروایستاد.
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست .
باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز
نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده .
بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت
گلبانگ کوس او را دستان تازه بینی .
چون غمزه ٔ دوست گاه دستان
با سهم ولیک نرگسستان .
خاقانی (در وصف شهر اصفهان ، از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
چو بر دستان سروستان گذشتی
صبا سالی به سروستان نگشتی .
سماعم ساقیان را کرده مدهوش
مغنی را شده دستان فراموش .
یکی بستان همه پر نارپستان
بدست آورده باغی پر ز دستان .
بوقت صبحدم بلبل چو مستان
به گلزار آمده با ساز و دستان .
گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر
حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست .
هیچ مطرب نگوید این دستان
هیچ بلبل نداند این آواز.
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گوئی .
- به دستان شدن ؛ سرودگوی شدن :
ز شادی همی کوفت مریخ دست
به دستان شده زهره ٔ می پرست .
- دستان پرداختن ؛ نغمه سرایی کردن :
هان شاخ دولت بنگرش کامال نیک آمد برش
چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته .
- هزاردستان ؛ بلبل :
گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق
نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش .
رجوع به هزاردستان در ردیف خود شود.
|| (اصطلاح موسیقی ) پرده . ومعرب آن نیز دستان است . ج ِ عربی ، دَساتین . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دستانهای چنگش سبزه ٔ بهار باشد
نوروز کیقبادی و آزادوار باشد.
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست و دستان .
زبان و کام سخن را دو آلتند نه اصل
چنانکه آلت دستان و لحن زیر و بمست .
رامشگر چون سرکیس رومی و باربدکه این همه نواها نهاده ست و دستانها. (مجمل التواریخ و القصص ).
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پرده ٔ دستان صبحگاه .
زهره غزلخوان آمده در زیر و دستان آمده
چون زیردستان آمده بر شه ثریا ریخته .
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز.
چو بر نسبت ناله ٔ هر کسی
بدست آمدش راه دستان بسی .
عیش خوش بودشان در آن بستان
باده در دست و نغمه در دستان .
مغنی را که پارنجی ندادی
بهر دستان کم از گنجی ندادی .
ملک دل داده تا مطرب چه سازد
کدامین راه و دستان را نوازد.
- دستان عرب ؛ دستان العرب . در اصطلاح موسیقی ، آوازیست در موسیقی . یکی از گوشه های ماهور.
|| صاحب آنندراج با استشهاد به بیت ذیل از سعدی گوید: شیخ سعدی به معنی مقامات آواز نغمه گفته زیرا که دستان نشانی باشد بر سواعد آلات ذوات الاوتار که دلالت کند بر مخرج نغمه ای معین از نغمات :
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دستانها.
اما دستان در این بیت ظاهراً مخفف داستان باشد. || هریک از لحنهای باربد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || هریک از رباطات که انگشت بر آن نهند.(یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب اغانی در بیان کلمه ٔ دساتین می نویسد: گمان می کنم اوتار عود باشد. (از ذیل اقرب الموارد).
- دستان بنصر ؛ دستانی است که بر تُسع مابین دستان سبابه و بین مُشط بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان خنصر ؛ دستانی است که پس از بنصر بر ربع وتر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان سبابه ؛ یکی از دستانهای عودکه در تُسع وتر بندند. و گاهی بر بالای دستان دیگری بندند که آنرا زائد خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطی ؛ دستانی است پس از دستان سبابه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطای زَلزَل ؛ دستان وسطایی است که بر سه ربع مابین دستان سبابه و دستان بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطای فارسی یافرس ؛ دستان وسطائی است که آن را نزدیک نصف مابین دستان سبابه و بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطای قدیمه ؛ دستان وسطائی است که آنرا نزدیک ربع بندند میان دستان سبابه و دستان بنصر.(یادداشت مرحوم دهخدا).
|| در مورد شعر ذیل از فردوسی ، مرحوم دهخدا در یادداشتی چنین نوشته است : گفتار ایزدگشسب مثل گونه ٔ قدیمی بنظر می آید و یا بعد از گفتن او مثل شده است ، و کلمه ٔ دستان در اینجا معلوم نیست چیست شاید به او بتوان معنی آلت یا آلات موسیقی داد؟ :
چنین گفت ایزدگشسب دبیر
که ای شاه روشندل و یادگیر
به سوری که دستانش چوبین بود
چنان دان که خوانش به آئین بود
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه شد درزمان .
|| مرحوم دهخدا بادر نظر گرفتن بیت رودکی از کلیله و دمنه و مقایسه ٔ آن با کلیله ٔ نصراﷲ منشی و کلیله ٔ ابن المقفع احتمال داده دستان به معنی چنگ بکار میرفته و در یادداشتی چنین نوشته است : آیا یک معنی آن [ دستان ] صنج و چنگ است ؟ عبارت کلیله ٔ نصراﷲ منشی این است : «پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد». و عبارت کلیله ٔابن مقفع این : «فأخذ الرجل الصنج و لم یزل یسمع التاجر الضرب الصیح و الصوت الرخیم ». و شعر رودکی چنین است :
مردمزدور اندرآغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
چون هر دو مترجم یعنی یکی گزارنده ٔ کلیله از عربی به فارسی که رودکی آن را نظم کرده و دیگری نصراﷲ منشی ، چنگ را نام می برند با قوت طبع رودکی چگونه شده است که چنگ از ترجمه افتاده است مگر اینکه دستان چنانکه گفته شد به معنی چنگ باشد.