دریاکنار. [ دَرْ ک َ ] (اِ مرکب ) ساحل دریا. (ناظم الاطباء). لب دریا. ساحل . آنجا که خشکی به دریا پیوندد. اراضی کنار دریا. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو شد سلم تا پیش دریاکنار
ندید ایچ کشتی و راه گذار.
کهی بد همانجا به دریاکنار
گرفته ز دریا کنارش سنار.
شه طنجه را نزد دریاکنار
گرفتند از ایران گروهی سوار.
سوی « تاملی » شادخوار آمدند
بنزدیک دریاکنار آمدند.
بپرسید باز از بر کوهسار
کدام است شهری به دریاکنار.
خون رزان ریخته وز پی کین خواستن
تاختن آورد باد از بر دریاکنار.
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زانکه بهم درخورد عنبر و دریاکنار.
وز آنجا روان شد به دریاکنار
پذیرفت یکچندی آنجا قرار.
چو موکب درآرم به دریاکنار
کنم هفته ای مرغ و ماهی شکار.
از زیر مکه دلیل گرفت تا دریاکنار نزدیک عسفان . (نزهةالقلوب مقاله ٔ سوم ص 170). || پلاژ زمین مسطح و روباز کنار دریا که از شن و ماسه و سایر نهشت های امواج تشکیل میشود و بالاخص (مخصوصاً در فارسی ) قسمتی از ساحل که در آنها وسایل ماندن و استحمام و تفریحات دیگر کنار دریا فراهم شده باشد. (از دائرةالمعارف فارسی ). || گوشه ای از دریا. بخشی از دریا که در مجاورت ساحل واقع است :
ببارید چشمش چو ابر بهار
کنارش ز دیده چو دریاکنار.
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریاکنار آمدی نزد اوی .
بفرموده ام تا به دریاکنار
بیارند کشتی دوباره هزار.
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشه ٔ دریاکنار گیر.
سوی ژرفی آمد ز دریاکنار
به دریای مطلق درافکند بار.
هم از آب دریا به دریاکنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار.
به شهری درآمد ز دریاکنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار.