درنگریستن . [ دَ ن ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) نگریستن . درنگرستن . نگاه کردن بدقت . نظاره کردن . دیدن :
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم .
این طرفه درنگر تو که بر روی او گلست
وَاندر دل منست همه ساله خار او.
هر چند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که به چشمم ز همه خوبتر آئی .
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری .
چون باد بدو درنگرد دلْش بسوزد
با کینه ٔ دیرینه از او کینه نتوزد.
چون درنگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان .
انوشروان در باغ رفت و گرد جماعت درنگرید و روی به پدرش قباد آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86).
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
من چه گویم تو در این دید شو و درنگرش .
تا درنگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره ست میلش .
چون بصورت بنگری چشمت دو است
تو بنورش درنگر کآن یکتو است .
دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست .
مرد دانا به هرچه درنگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد.
|| به دقت دیدن . ژرف اندیشیدن :
تا درنگریم و راز جوئیم
سر رشته ٔ کار باز جوئیم .
چو نیک درنگری آنکه می کند فریاد
ز دست خوی بد خویشتن به فریاد است .
|| دقت کردن . دیدن و اندیشیدن . نگریستن :
ای شهی کز همه شاهان چو همی درنگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم .
هر نیک و بدی که در شمار است
چون درنگری صلاح کار است .
|| عنایت کردن . توجه کردن :
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.