درفکندن . [ دَ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب )درفگندن . درافکندن . افکندن . درانداختن :
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم .
وآنگهی ترکتاز کرد بروم
درفکند آتشی در آن بر و بوم .
در مریدان درفکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز.
طفل از او بستد در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند.
یک دهان نالان شده سوی شما
های و هوئی درفکنده در سما.