درخزیدن . [ دَ خ َ دَ ] (مص مرکب ) خزیدن به داخل . خزیدن به درون سو :
ای روبهان کلته بخس درخزید هین
کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر .
لیک اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس .
به یکی کنج درخزیدستم
وز همه دوستان شده یکسو.
درخزیدم به گوشه ٔ خالی
فرض ایزد گزاردم حالی .
|| جفت شدن . همبستر شدن . همآغوش گشتن . آرمیدن :
که زن عمران به عمران درخزید
تا که شداستاره ٔ موسی پدید.