درج . [ دُ] (ع اِ) دوکدان و طبله ٔ زنان که پیرایه و جواهر دروی نهند. دُرجَة. یکی . ج ، اءَدراج ، دِرَجَة. (منتهی الارب ). دوکدان و درجک و عطردان زنان . (دهار). صندوقچه و طبله که زیور و جواهر در آن نهند. (غیاث ) (آنندراج ). صندوقچه که زر در او نهند. (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 1). صندوق پیرایه ٔ زنان . (زمخشری ). پیرایه دان و آن ظرفی است که زنان جواهرآلات خود را در آن گذارند. (برهان ). پیرایه دان ، و مصغر آن درجک است . (شرفنامه ٔ منیری ). صندوقچه برای در و گوهرهای دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا). حقه . قوطی . جعبه :
لعل می را ز درج خم برکش
در کدو نیمه کن به پیش من آر.
بگویم بدرج اندرون هرچه هست
نسایم بر آن درج و آن قفل دست .
بر آن درج و قفل چنان بی کلید
نگه کرد هر موبد و بنگرید.
پس از روم و قیصر زبان برگشاد
همی کرد از آن درج و آن قفل یاد.
ابا هدیه و نامه و با نثار
یکی درج و قفلی بدو استوار.
بدین درج و این قفل نابرده دست
نهفته بگوئید چیزی که هست .
یکی درج پرگوهر شاهوار
برون کرد از گوش خود گوشوار.
فروگرفت ز بالای بار پیلانشان
به درج گوهر سرخ و به تنگ زر عیار.
به درجها گهرست و به تختها دیبا
به گنجها درمست و به تنگها دینار.
روت از گل درج دارد، درجت از عنبر طراز
مشکت از مه نافه دارد، ماهت از مشک آسمان .
پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست ، بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک ، چنانکه وزیران را برند و نهند، و برداشت و آنجا نبشت که ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
در درج سخن بگشای در پند
غزل را در بدست زهد دربند.
وز برکت مبارک دریای او
دل را چو درج گوهر و مرجان کنم .
این زرّ کجا در شود از مشک از آن پس ؟
خیزم خبری پرسم از آن درج مخبّر(؟).
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی و محقق ص 510).
می سرخ گل و قدح گلابست مگر
در درج بلور لعل نابست مگر.
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.
قفل رومی برگرفت از درج روز
چون کلید هندوان بنمود صبح .
بر در درج خط قدح از افق تنوره بین
عکس دو آفتاب را نورفزای زندگی .
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چکنم .
حلقه ٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام
شد شکمش چون صدف پرگهرشاهوار.
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قندفشان شد ز لب آن صنم قندهار.
آخرتو آسمان شکنی یا گهرشکن
از درج در و برج ثریا چه خواستی .
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه ثمار.
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل و کان ببینم .
کان پری پیکران هفت اقلیم
داشت در درج خود چو در یتیم .
بسادرجا که بینی گردفرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای .
مباد این درج دولت را نوردی
میفتاداندر این نوشاب گردی .
بیارآن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل در درج .
چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین .
دگر ره لعبت طاووس پیکر
گشاد از درج لؤلؤ تنگ شکر.
سالک آمد پیش پیر دستگیر
عرضه دادش گوهر درج ضمیر.
ای مبارک خنده اش کو از دهان
می نماید دل چو در از درج جان .
پنج گوهر دادیم از درج سر
پنج حس دیگری هم مستتر.
بخواست دختر کی خوبروی گوهرنام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت .
چندان که از نظر یاران غایب شد، به برجی رفت و درجی بدزدید. (گلستان سعدی ).
درج محبت بر مهر خود نیست
یارب مبادا کام رقیبان .
هر گوهر مراد که در درج خرج بود
در پای دولت تو سعادت نثار کرد.
جهان چو خطبه به نامش کند کواکب سعد
کنند درج سعادت نثار منبر او.
از درج بُرد و مخفی و ابیاری و بمی
سر خط همی ستانم و تکرار می کنم .
- درج بدرج ؛ صندوقچه بدنبال صندوقچه . پیرایه دان در پی پیرایه دان . کلاً. تماماً :
بود هفت اختر و دوازده برج
پیش او سرگشاده درج بدرج .
- درج درر ؛ صندوقچه ٔ جواهر :
آن زلف درازش بر خویش کشیدم
پس یک دو سه بوسه زدم آن درج درر بر.
- درج دهقان ؛ کنایه از کتاب تاریخ است چه دهقان مورخ را می گویند، و قول دهقان را نیز می گویند و به معنی سخن معتبر و غیرمعتبر هم هست . (برهان ).
- درج گهر گشودن ؛ کنایه از سخن خوب و خوش نقل کردن . (از برهان ) (از ناظم الاطباء) :
چو مهمان را نیامدچشم بر زر
ز لب بگشاد خسرو درج گوهر.
|| مجازاً، دهان و لبها که دهانه ٔ صندوقچه را بیاد می آورد :
عجب تر چیست درج دلستانت
که دو رسته کواکب می نماید.
گنجیست درج در عقیقین آن پسر
بالای گنج حلقه زده مار بنگرید.
- درج تَنگ ؛ کنایه از دهان معشوق . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بمناسبت آنکه دهان دارای دندانهای گوهرمانند است . (حاشیه ٔ برهان ):
یافت فراخی گهر از درج تنگ
نیست عجب زادن گوهر ز سنگ .
- درج در ؛ کنایه از دهان معشوق . درج تنگ . (برهان ).
- درج یاقوت ؛ کنایه از دهان معشوق . درج تنگ . درج در :
در درج یاقوت بگشود و گفت
که از کار تو مانده ام در شگفت .