داستان زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) ضرب المثل . ارسال المثل . تمثل . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). تمثیل . ارسال مثل کردن . مثل راندن . نادره و حکمت گفتن . مثل زدن . ضرب مثل . امتثال . (منتهی الارب ) :
بشاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت .
چنین داد پاسخ که دانای چین
یکی داستانی زده ست اندرین .
یکی داستان زد برین بر پلنگ
چو با شیر جنگی درآمد بجنگ .
یکی داستان زد جهاندیده کی
که مرد جوان چون بود نیک پی .
گهر بی هنر ناپسند است و خوار
بدین داستان زد یکی هوشیار.
سخنهای نیکو ابا پیلتن
بگوی و بسی داستانها بزن .
یکی داستان زد برین مردسنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ .
خجسته نشستی و شاد آمدی
همه داستانها بنیکی زدی .
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده ...
شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود.
مباش اندرین نیز همداستان
که بدخواه خود زد چنین داستان .
برین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد مرد کیفر برد.
تو نشنیده ای داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ .
یکی داستان زد هزبرژیان
که چون بر گوزنی سرآید زمان .
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین برپلنگ .
یکی داستان زد گوی در نخست
که پرمایه آنکس که دشمن بجست .
پسر مهربان تر بد از شهریار
بر این داستان زد یکی هوشیار.
بدو گفت خسرو که دانای چین
یکی خوبتر داستان زد برین .
یکی داستان زد بر او پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن .
همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان .
طبایع ز حزمش بود بی خلل
زمانه بعزمش زند داستان .
چه نیکو داستانی زد یکی دوست
که خاموشی ز نادان سخت نیکوست .
که موبد چنین داستان زد ززن
که با زن در راز هرگز مزن .
برین بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را ازو داستان .
چه نیکو داستانی زد خردمند (هنرمند)
هلیله با هلیله ، قند با قند.
|| حکایت کردن . خبر دادن . قصه نقل کردن : (اول بار که گیو در توران کیخسرو را می بیند کیخسرو بحدس گیو را می شناسد و گیو در شگفتی میرود)
چنین داد پاسخ شه نامدار
که تو گیو گودرزی ای نامدار؟
بدو گفت گیو: ای سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان ؟
ز کشواد و گیوت که داد آگهی ؟
که با خرمی بادی و فرهی .
پس ازتو برین داستانها زنند
که شاهی برآمد بچرخ بلند.
پژوهنده ٔ نامه ٔ باستان
که از پهلوانان زند داستان .
شنیده ایم که شاه سخن بود شاعر
از آن کسان که زدستند داستان سخن .
|| مذاکره کردن . گفتگو کردن :
نشسته جهاندار بر تخت خویش
همی گفت با هر کس از بخت خویش
که آخر بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید و زین پس چه شاید بدن
بباید برین داستانها زدن .
که داند که فردا چه خواهد بدن
بر این داستانها بباید زدن .
چو او [ بهرام چوبینه ] رفت شاه جهان بازگشت
ابا موبد خویش همراز گشت
بموبد چنین گفت هرمز که مرد
دل شیر دارد بروز نبرد
ازین پس چه گویی چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن .
پزشکان فرزانه گردآمدند
همه یک بیک داستانها زدند.
نهانی به یک جای گرد آمدند
ابر کار او داستانهازدند.
همه مهتران پیش موبد شدند
ز هر گونه ای داستانها زدند.
چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان .
تهمتن برین گشت همداستان
که فرخنده موبد بزد داستان .
|| حدس زدن :
چنین گفت آن آسیابان به زن
که ای زن مرا داستانی بزن
که نیک است انجام این ، گر بدی
زنش گفت : کاری بُد این ایزدی .
بدو گفت بهرام کای پاک زن
مرا اندرین داستانی بزن .