دادخواه . [ خوا / خا ] (نف مرکب ) طالب عدل . خواهنده ٔ داد. (آنندراج ). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد :
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برکشیده بماه .
یکی آنکه بر کشتن بیگناه
توباشی در این داوری دادخواه .
|| خداوند که داد مظلومان خواهد :
من اول خطا کردم ای دادخواه
بدان پایگاه و بدین دستگاه .
مُقرّم بدان کار زشت و گناه
سپردی بمن بازش ای دادخواه .
یکی بر من خسته دل کن نگاه
همی گفت کای داور دادخواه .
|| دادخواهنده از کسی . شاکی . عارض متظلم . رافع قصّه . مظلوم . (آنندراج ) (منتهی الارب ). مستغیث . فریادخواه . عدالتخواه از کسی . ستم دیده . قصه بردارنده . معتضد. ملهوف . (منتهی الارب ). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج ، دادخواهان :
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه .
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه ٔ دادخواه .
هرآنکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه .
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه .
همان نیز تاوان بفرمان شاه
رسانید خسرو بدان دادخواه .
نگر تا نپیچی سر از دادخواه
نبخشی ستمکارگان را گناه .
به میدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه .
برما شما را گشاده ست راه
بمهریم با مردم دادخواه .
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه .
هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری و گر دادخواه .
دگر بخشش و دانش و رسم و راه
دلی پر ز بخشایش دادخواه .
بپیش جهان آفرین دادخواه
که دادش به هر نیک و بد دستگاه .
بموبد چنین گفت کاین دادخواه
زگیتی گرفته ست ما را پناه .
بیامد بیک سو ز پشت سپاه
بپیش جهاندار شد دادخواه .
بنزدیک شیروی شد دادخواه
که او بد سیه پوش درگاه شاه .
در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر، نگه دار پند.
بره دادخواهی چو آید فراز
بده داد و دارش هم از دورباز.
ور ساره دادخواه بدو آید
جز خاکسار ازو نرهد ساره .
دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است
باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند.
دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند
داد از آن حضرت دین داور دانا بینند.
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
برهر کران دریا مرجان تازه بینی .
بر در او ز های و هوی بتان
ناله ٔ دادخواه می پوشد.
جهان دادخواهست وشه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر.
بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت ازو دادخواه .
خدا باد یاری ده دادخواه .
پوشید بسوک او سیاهی
چون ظلم رسیده دادخواهی .
بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر دادخواهان .
چنان خسب کاید فغانت بگوش
اگر دادخواهی برآرد خروش .
تو کی بشنوی ناله ٔ دادخواه
بکیوان برت کله ٔ خوابگاه .
ز جور فلک دادخواه آمدم
درین سایه گستر پناه آمدم .
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه .
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل بفریاد دادخواه رسید.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.
خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه
کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود.
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست .
داد از کسی مخواه که تاج مرصعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت .
نماند از گریه ٔ بسیار در دل آنقدر خونم
که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم .
|| در اصطلاح قضا و دادگستری ، مدعی ، خواهان .