خیک . (اِ) آوند چرمین که در آن آب حمل می کنند. مشک . (ناظم الاطباء). مشکی که در آن شراب و شیره و روغن کنند. (آنندراج ). خی . نِحی . قِربَة. زق . سقاء. عَجوز. (یادداشت مؤلف ). فرق خیک و مشک آنست که پشم خیک برجاست و از آن مشک سترده است : پس بفرمود تا از بهر ایشان طعام ساختند بره بریان کردند و خیکی می بیاوردند و آنروز طعام و شراب داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
خیز و پیش آر از آن می خوشبوی
زود بگشای خیک را استیم .
یکی خیک می داشتند آن زمان
گرفتند یک ماده گور گران .
ز گنجور دستور بستد کلید
خورشخانه و خیکهای نبید.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس .
آن خجش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
ز تن رفته خون با گل آمیخته
چو خیک سیه باده زو ریخته .
روزگار عصیر انگورست
خم ازو مست و خیک مخمور است
خرسر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته بکول خیک شراب .
موی برخیک دمیده ز حد تیغ زن است
تا بخلوت لب خون بر لب بنت العنب است .
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند.
کو خیک براندوده به قیر و ز درونش
تن عودی و مشکی شده دل ناری و مائی .
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته .
خری آبکش بود و خیکش درید
کری بنده غم خورد و خر میدوید.
بفرمود تا بر خیکها فرودمند و بر خویشتن بندند و از آب بگذرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بعضی بخیکها بگذشتند و بعضی در نواحی اسبان زدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
باده در خیک و بنگ در انبان
گرنه دیوانه ای مشو جنبان .
- امثال :
خیک بزرگ روغنش خوب نمیشود .
خیک درید و هم خر افتاد ؛ کنایه از آن است که کار گذشته اصلاح نخواهد یافت . (انجمن آرای ناصری ) :
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد.
ما دست از خیک پنیر برداشتیم خیک دست از سر ما برنمیدارد؛ ما او را ول کردیم او ما را ول نمیکند.
نه خری افتاد و نه خیکی درید؛ کنایه از آن است که هنوز فرصت باقی است و وضع غیر موافقی پیش نیامده است .
- خیک آب ؛ راویه . مشک آب .
- خیک باد ؛ خیکی که از باد انباشته اند.
- خیک روغن ؛ خیکی که در آن روغن کنند. مساو. (منتهی الارب ).
- مثل خیک باد ؛ کنایه از ورم سخت و آماس بسیار است .