خیمه زدن . [ خ َ / خ ِ م َ / م ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) خیمه برپا کردن . نصب چادر کردن . خیمه کشیدن . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کنایه از جایی فرود آمدن . مقیم شدن . تخیم . استخیام :
سراپرده و خیمه زد با سپاه .
سراپرده زد بر لب آب شاه
همه خیمه زد گردش اندر سپاه .
ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت .
دست مرگم بکند میخ سراپرده ٔ عمر
گر سعادت نزند خیمه بپهلوی توام .
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت .
میان دو لشکر چو یکروز راه
بماند بزن خیمه در جایگاه .
خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زده ایم
جلوه ها در نظر مردم کنعان دارم .
|| عجب و تکبر کردن . || باد در بوق انداختن ؛ یعنی برپای خاستن آلت تناسل . || لشکر کشیدن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || نوعی از فنون کشتی .