خیزران . [ خ َ زُ / زَ ] (ع اِ) ریشه های دراز در زمین از درخت هندی و نی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || نوعی از چوب و نی باشد که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (برهان قاطع). نوعی از نی هندی که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (ناظم الاطباء). درخت بید که بهندی بینت گویند. (غیاث اللغة). درخت خیزران از گندمیان و صنعتی از دسته ای غلات است که دارای ساقه های نازک و بلند و محکم می باشد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 296). چوب مورد. چوب آس . بامبو. درختی است ریشه دار که از ریشه آن حصیر و جز آن بافند و از چوب آن عصا و جز آن سازند. (یادداشت مؤلف ) :
درفشی پس پشت سالار روم
نبشته بر او سرخ و پیروزه بوم
همای از بر و خیزرانش قضیب
نبشته بر او بر محب الصلیب .
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه ٔ زرین برآید خیزران .
گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران .
مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران برسر مرد سوار.
می زعفران خور ز دست بتی
که گویی قضیبی است از خیزران .
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی بر سرش بیشه ٔ زعفران .
پر از خیزران بود و پر گاومیش .
پیچان و نوان نحیف و زردم
گویی بمثل شاخ خیزرانم .
ز بیم خامه ٔ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان .
ای زرین نعل و آهنین سم
وی سوسن گوش و خیزران دم .
شاه چون خورشید و در کف جوزهر
با کمند خیزران آمد برزم .
در ید بیضای ثعبان از کمند خیزران
خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته .
شد چهره زردش ارغوانی
بالای خمیده خیزرانی .
|| نیزه . || خله ٔ چوب که ملاحان بدان کشتی رانند. || دنباله ٔ کشتی . (منتهی الارب ). ج ، خیازر.
- امثال :
مثل خیزران بر خود پیچد .