خون شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بدل بخون شدن . تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش . (یادداشت مؤلف ). || جنگ شدن . (آنندراج ). جنگ راه افتادن .
- بر سر چیزی خون شدن ؛ برای چیزی جنگ بر پا شدن :
چون خرامان در چمن آن سرو موزون میشود
بر سر گلهای بستان عاقبت خون میشود.
رفت از ستم چشم تورم کردن دلها
خون میشود اکنون بسر تیغ نگاهش .
|| ناراحت شدن . بتعب افتادن . چون خون شدن از رنج . (یادداشت مؤلف ).
- خون شدن جگر ؛ کنایه از بی طاقت شدن واز غم و اندوه به امان آمدن :
ور بگویم زین بیان افزون شود
خود جگر چِبْوَد که رگها خون شود.
گر او تکیه بر طاعت خویش کرد
ور این را جگر خون شد از سوز و درد.
- خون شدن دیده ؛ بسیار گریان شدن از غم و اندوه و رنج و تعب :
دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
آنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست .
- دل خون شدن ؛ ناراحت شدن . بتعب افتادن :
ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی .
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش از گریه در گل بماند.
باری بگذر که در فراقت
خون شددل ریش از اشتیاقت .
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه کشی بتیغ هجرش نه بوصل میرسانی .
دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف
باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا.
- || هلاک شدن . (ناظم الاطباء) :
دل در طلبت خون شد و جان در هوست سوخت
با اینهمه سعدی خجل از ننگ بضاعت .
- || بی صبر شدن . (ناظم الاطباء).
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود.