خودی . [ خوَ / خ ُ ] (ص ) مقابل بیگانه . مقابل غریبه . آشنا. اهل . خویش . قریب . (یادداشت مؤلف ) :
چو خود را ز نیکان شمردی بدی
نمی گنجد اندر خدایی خودی .
چو نیکت بگویم بدی می کنی
نه با کس که بد با خودی میکنی .
- امثال :
مثل سگ نازی آباد است نه خودی می شناسد نه غریبه .
|| (ق ) بخودی خود. بنفسه . (یادداشت مؤلف ) :
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش .
آنکس که کند خودی فراموش
یاد دگری کجا کند گوش ؟
|| (اِ) انانیت . هستی نفس . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) :
با تو خودی من از میان رفت
وین راه به بیخودی توان رفت .
آن بندگان که ایشان از خودی خود خلاصی یافته اند و بتصرفات جذبات در عالم الوهیت سیر دارند یک نفس ایشان بمعامله ٔ اهل دو عالم برآید و بر آن بچربد. (مرصادالعباد).
از خودی سرمست گشته بی شراب
ذره ای خود را شمرده آفتاب .