خواستار. [ خوا / خا ] (نف ) دادخواه . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) احضار. (یادداشت بخط مؤلف ).
- خواستار کردن ؛ احضار کردن . فراخواندن :
بفرمود خسرو بسالار بار
که بازارگان را کند خواستار.
چنین گفت با میزبان شهریار
که بهرام ما را کند خواستار.
|| جستجو. فحص . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خواستار کردن ؛ جستجو کردن . فحص کردن :
بدل گفت کاین گُرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست
مرا کرد خواهد همی خواستار
به ایران برد تا کند شهریار.
|| (نف ) خواهشگر. شفیع. (یادداشت بخط مؤلف ) :
بریدند از تن سر شاهوار
نه فریادرس بود و نه خواستار.
|| فقیر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
ببخشم ز گنج درم صدهزار
بدرویش و هرکو بود خواستار.
|| عاشق . (یادداشت بخط مؤلف ). || خواستگار. طالب دختر یا زن برای زناشویی .(ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ).
- خواستار کردن ؛ خواستگاری کردن :
من او را کنم از پدر خواستار
که زیبد بمشکوی ما آن نگار.
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار.
|| علاقه مند. (یادداشت بخط مؤلف ) :
نه آباد بوم و نه پروردگار
نه آن خستگان را کنی خواستار.
زبان برگشادند بر شهریار
که او بود داننده را خواستار.
دگر هفته روشن دل شهریار
همی بود داننده را خواستار.
چون دید شاه خلق جهان خواستار اوست
بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان .
مجلس استاد تو چون آتش افروخته ست
تو چنانچون اشتر بی خواستار اندر عطن .
تا تو بمنت مرا نخواهی
مندیش که مَنْت خواستارم .
بسال نو ایدون شد آن سالخورده
که برخاست از هر سوی خواستارش .
دانا مرا بجست و من او را بخواستم
من خواستار او شدم او خواستار من .
خاقانی ار نبودی وصاف خوبی تو
خاقان اکبر او را کی خواستار بودی ؟
مادحی را گر معانی نیست الفاظ ابتر است
زَاهل معنی لاجرم کس نیست وی را خواستار.
- خواستار آمدن ؛ علاقه مند شدن :
اگر روز ما پایدار آمدی
جهان را بسی خواستار آمدی .
بگویید کاسفندیار آمده ست
جهان را یکی خواستار آمده ست .
- خواستار شدن ؛ علاقه مند گردیدن :
چو رفتی بنزدیک او باربد
همش کاربد بد همش باربد
ندادی ورا بارسالار بار
نه نیزش شدی هیچکس خواستار.
|| طالب . (مهذب الاسماء). ملتمس . طلب کننده . طلبکار. خواهنده . (یادداشت بخط مؤلف ) :
هر آنگه که شد راستیت آشکار
فراوان بود مر ترا خواستار.
همی باش در کوه و در مرغزار
چو کیخسرو آید ترا خواستار
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بروب .
امسال نامه کرد سوی اوشمال و گفت
مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار.
کسی کو جهان را بود خواستار
ورا دانش آید نه گوهر بکار.
شمشیر تو بقهر شود خواستار جان
زآنکش که اوبعنف شود خواستار ملک .
سوزنی خوش طبع بادا با ملیح خوش مزاج
خدمت جاه ترا از جان و از دل خواستار.
- خواستار آمدن ؛ طالب آمدن . طالب شدن :
چو آمد مرآن کینه را خواستار
سر آمد کیومرث را روزگار.
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید.
- خواستار شدن ؛ طالب شدن :
جان خواستار می شد بیشک زبهرآنک
می جز نشاط را بجهان خواستار نیست .
عز و جلال آن تست وآنکه ترا نیست چیست
تا بدعاها شوم از در حق خواستار.
- || مسألت . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خواستار کردن ؛ طلبیدن . طلب کردن . خواستن :
تنومند بی مغزی و جان نزار
همی دود از آتش کنی خواستار.
چنین مایه ور باگهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
سخن کرد از آن موبدان خواستار
به پرسش گرفت آنچه آمد بکار.
می ده مرا و مست مگردان که وقت خواب
باشد که مدح خویش کند خواجه خواستار.
یک روز مانده باز ز ماه بزرگوار
آیین مهرگان بتوان کرد خواستار.
بی نظم گشت کار من از بی دلی چنان
کز یار باز کرد خوهم خواستار دل .
- || اظهار علاقه مندی کردن :
مرا گر نبودی خرد، شهریار
نکردی ز من بودنی خواستار.
- || احضار کردن :
که باشی که شه را کنی خواستار
چنین بادپایی تو ای خاکسار.
شدند انجمن بر در شهریار
بدان تا چرا کردشان خواستار.