خوارمایه . [ خوا / خا ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) اندک مایه . حقیر. خرد. ناچیز. مقابل گرانمایه . (یادداشت بخط مؤلف ) :
زبان بگشاد بر دشنام دایه
همی گفت ای پلید خوارمایه .
جوابش داد رنگ آمیز دایه
بگفتا نیست کاری خوارمایه
من این را چاره چون دانم نهادن
سر این بند چون دانم گشادن ؟
نبودم نزد هرکس خوارمایه
چرا گشتم بنزد تو نفایه ؟
به خم ّ کمندش گرفت این سوار
تو این گرد را خوارمایه مدار.
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار.
ز زرّ سرخ گرانمایه تر چه دانی تو
بگیتی اندر یا خوارمایه تر ز سفال .
و کس نماند که علمی بواجب بدانستی یا تاریخ نگاه داشتی و همه ٔ اخبار و علوم منسوخ گشت و ناچیز و اندر روزگار اشکانیان کمتر پرداختند بعلم و چند کتاب خوارمایه تصنیف ساختند. (مجمل التواریخ و القصص ). دارا دختر فیلقوس مَلِک یونان را بخواست و از او بار گرفت پس از جهت سببی که بجای خویش گفته شود خوارمایه کاری او را پیش پدر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ). بومسلم سلیمان کثیر را که سر همه ٔ داعیان بود و مردی بغایت بزرگ بسخنی خوارمایه که از او بازگفتند پیش مجلس بفرمود کشتن بحضور ابوجعفر المنصور. (مجمل التواریخ و القصص ).
چو با سرو و با مه قیاس آرم او را
یکی خوارمایه نماید دگر دون .
|| مقداری قلیل .تعدادی کم . کم در مقدار و عدد. (یادداشت بخط مؤلف ):
چو نومیدی آمد ز بهرام شاه
گر او رفت با خوارمایه سپاه .
کنون من کجا گیرم آرامگاه
کجارانم این خوارمایه سپاه ؟
دو شاه و دو کشور چنان کینه خواه
برفتند با خوارمایه سپاه .
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان بر سر کشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار.