خم زدن . [ خ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از گریختن . (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) :
چون عشق بدست آمد تن کور کن و خوش زی
چون عقل بپای آمد پی کور کن و خم زن .
پشتم ز گونه گونه غمانت خمیده شد
دردا که هیچگونه غمت خم نمی زند.
آن دادگستری که ز تأثیر عدل او
باز و عقاب خم زند از کبک و از غراب .
وقت هزیمت چو خصم خم زد و از بیم جان
گه ره و بیره برید گه که و گه در شکست .
|| کنایه از خم کردن سر. (آنندراج ).
- خم زدن ترازو ؛ کنایه از میل کردن کفه ٔ ترازو بود بطرفی بسبب گرانی وی .(آنندراج ) :
ترازو هیچ جانب خم نمی زد
سر مویی کشیدن کم نمی زد.