خشت . [ خ ِ ] (اِ) آجر خام و ناپخته . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پاره ای گل که آن را در قالبی ریزند و چون شکل قالب بخود گرفت قالب را از آن خارج کنند وسپس آن پاره گل ، شکل قالب گرفته ، را در آفتاب گذارند تا خشک شود و بعد آن را در ساختمانها بکار برند. می گویند خشت بهتر از آجر عایق گرما و صدا است . این پاره گل را گاه به جای «خشت « »خشت خام » نیز می گویند و چون خشت خام را بپزند آجر میشود. لَبِن :
مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد
کند برابر چرخشت خشت بالینا.
نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.
نه سیم است با من نه زر و گهر
نه خشت و نه آب و نه دیوار گر.
اگرتخت یابی و گر تاج و گنج
وگر چند پوشیده باشی برنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت .
بنالید و گفت اسب را زین کنید
از این پس مرا خشت بالین کنید.
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری بردند به غداری .
صدش داد از آن همچو آتش برنگ
که هر خشت ده من بر آمد بسنگ .
هر آن خشت کز کالبد شد بدر
بر ان کالبد بازناید دگر.
هر آن خشتی که بر سقف سرائیست
بدان کان از سر کشور خدائیست .
بل خشت زرین زان بنان شد در خوی خجلت نهان
چون خشت گل در آبدان از دست بنا ریخته .
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید بمرگ
گر بخشت و بسپر میر کیائید همه .
دو خشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم .
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد بقصر بهشت .
ز بس خشت آهن که شد برهلاک
لحد بسته بر کشتگان خشت خاک .
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی برگیر
وانگه آن خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر.
هر آن پاره خشتی که بر منظریست
سر کیقبادی و اسکندریست .
چون خشت به آسیا بری خاک آری .
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا می رود دیوار کج .
- امثال :
خشت اول چون کج گذاشته شد دیوار کج در می آید :
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساندبرفلک باشد همان دیوار کج .
این مثل باشد که تا گردون رود دیوار کج
خشت اول را اگر اول نهد معمار کج .
کار دل است کار خشت و گل نیست .
این مثل در جایی می زنند که آدمی را بدون دلیل از چیزی خوش آید و به آن عشق ورزد. یک خشت بگذار درش ؛ کنایه از تمام کردن است می گویند تمام کن و یک خشت بگذار بر در آن .
- خشت بالین بودن ؛ کنایه از مردن است :
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو.
- خشت برآب زدن ؛ کار بیهوده کردن .
- خشت بر دریا زدن ؛ کنایه از کار عبث کردن است .
خشت بر دریا زدن بی حاصل است .
- خشت بر زبر آب زدن ؛ خشت برآب زدن ، کار بیهوده کردن :
در عشق تو مر دل رقم صبر کشیدن
چون خشت زدن بر زبر آب روان است .
- خشت پخته ؛ آجر.
- خشت خام ؛ خشتی که در کوره نپزند یعنی آجر نشده است :
هر چه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند.
- خشت ، خشت خام بر آب افکندن ؛ کنایه از ضایع کردن امری و چیزی است :
چو کرداربا ناسپاسان کنی
همی خشت خام اندر آب افکنی .
بدانست بهرام کان بود زشت
باب اندر افکنده شد خشک خشت .
- خشت زدن ؛ خشت درست کردن . پاره ٔ گل را در قالب خشت قرار دادن و سپس قالب را بیرون آوردن و پاره ٔ گل را در مقابل آفتاب قرار دادن .
- || دروغ گفتن . لاف زدن . (یادداشت بخطمؤلف ).
- خشت زر ؛ خشتی که از طلاست . کنایه از آفتاب است :
دیوار مشرق را نگر خشت زر آمد قرص خور
چون دست تست آن خشت زر زر بی تقاضا ریخته .
- خشت زرین ؛ خشتی که از طلاست . کنایه از خورشید است :
نقب در دیوار مشرق برد صبح
خشت زرین زان میان آمد برون .
- خشت مالیدن ؛ خشت زدن . خشت درست کردن .
- خشت مالی کردن ؛ خشت زدن . خشت درست کردن .
|| آجر پخته ، آجر. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بعضی از شواهدی که برای خشت یعنی خشت خام آمد برای خشت به معنی آجر نیز قابل انطباق است . || هر چیز چهارگوشه ٔ کلان ستبر. (از ناظم الاطباء). || نوعی از سلاح جنگ باشد و آن نیزه ٔ کوچکی است که در میان آن حلقه ای از ریسمان یا ابریشم بافته بسته باشند انگشت سبابه را درآن حلقه کرده به جانب خصم اندازند . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (غیاث اللغات ) :
خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد
مریخ نوک خشت تو برسان زند همی .
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکی خشت رخشان گرفته بچنگ .
ز گردون بسی سنگ بارید و خشت
پراگنده شد لشکر ایران بدشت .
همی تاخت بهرام خشتی بدست
چنان چون بود مردم نیم مست .
درخشیدن تیغو ژوبین و خشت
تو گفتی بزر اندر آهن سرشت .
سیه کرده عفریت بر زهره گردون
از انجم کشیده بر او خشت و خنجر.
از تیر تو درباره ٔ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست .
چو کوه آهن و کوه سیه گرفته پناه
وزین دو کوه قوی چون ستاره خشت روان .
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک اوکنگره برباید از برج حصار.
تیغ او را با قضا و تیر او را با قدر
دست او را با سپهر و خشت او را با شهاب .
وقت سحرگه کلنگ تعبیه ای ساخته ست
از لب دریای هند تا خزران تاخته ست
میغ سیه از قفاش تیغ برون آخته ست
طفل فروکوفته ست خشت بینداخته ست .
این روز چنان افتاد که خشت بینداخت و شیر خویشتن را دزدید. (تاریخ بیهقی ).عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته ٔ قوی بدست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه . (تاریخ بیهقی ص 150). امیر خشتی بینداخت و بر سینه ٔ شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد. (تاریخ بیهقی ).
زبس هند و انبوه چون خیل زاغ
ز بس خشت و خنجر چو رخشان چراغ .
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ وخشت آخته .
فکندند از او چند هر گرد گیر
وزان خار او خشت کردند و قیر .
ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
که پیل شیرشکاری و شیر پیل سوار.
دیگر عُمر است آنکه زد خشت
و افراشت بناء استوارت .
بیحد ز خشت و بیلک تو شیرو ببر و گرگ
بیجان شدند و باز دمادم دگر شود.
یکی خشت پولاد الماس رنگ
برآورد و زد بر دلاور نهنگ .
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف .
او را بشمشیر و خشت و زوبین پاره پاره کردند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
نزد تارک جنگجویی بخشت
که خود و سرش را نه درهم سرشت .
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختمست بر دیگران .
- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت . (تاریخ بیهقی ).
|| نام یک قسم حربه ای در جنگ . (از ناظم الاطباء). || گرز چهار پهلو. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). || بیلچه . (از ناظم الاطباء). || نام نسک دوازدهم است از جمله بیست و یک نسک کتاب زند و پازند یعنی یک قسم از جمله بیست و یک قسم ، چه نسک بمعنی قسم باشد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). || روز 29 بهمن و چهارم از پنجه ٔ دزدیده . (یادداشت بخط مؤلف ). || من . (یادداشت بخط مؤلف ).
- بید خشت ؛ نام گیاهی است دارویی .
- شیر خشت ؛ نام گیاهی است دارویی .
|| نوعی از حلوا هم هست که در مشکها و جاها ریزند تا یک پارچه و قرص شود. || (اِ صوت ) خش خش . (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) :
خشت خشت موش در گوشش رسید
خفت مردی شهوتش کلی رمید.