خبر کردن . [ خ َ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از طریق خبر کسی را مطلع کردن . خبردادن . تخبیر. (از تاج المصادر بیهقی ). تحدیث . انباء. (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). مطلع کردن . آگاهانیدن :
نوندی فرستاد و کردش خبر
چو بشنید سام یل پرهنر.
من بشتافتم تا ملک را خبر کنم .
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد.
بدرگاه مهین بانوگذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد.
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را.
وانگه که بتیرم زنی اول خبرم کن
تاپیشترت بوسه دهم دست و کمان را.
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر.
کسان را خبر کرد و آشوب خاست . (بوستان سعدی ). تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان سعدی ). مر آن پادشاهزاده را که مطمح نظر او بود خبر کردند. (گلستان سعدی ).
- امثال :
مرگ خبر نمی کند ؛ مثلی است که در مرگهای مفاجاة زنند.