خاموش . (ص ) (اِ) ساکت . صامت . (آنندراج ). بی صدا. بی سخن . بی کلام . بی حرف . بی گفتگو.ضامِر. ضَموز. کاظِم . مُغرَنبِق . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ) :
بفرمود تا پس سیاوش را
چنان شاه بیدار و خاموش را.
همیگوید آن پادشا هر چه خواهد
همه دیگران مانده خاموش و مضطر.
گاو خاموش نزد مرد خرد
به از آن ژاژخای صد بار است .
گوینده ٔ خاموش بجز ناله نباشد
بشنو سخن خوب ز گوینده ٔ خاموش .
چه خاموش در این حضرت عاقل است و سحبان باقل . (کلیله و دمنه ).
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و من خاموش .
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم .
|| (صوت ) ساکت شو! هیچ مگو! صَه اُسکُت :
خاموش تو که گوش خرد کر گردد.
گفت خاموش هرآنکس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش .
همچنین تا شبی بمجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش . سعدی (گلستان ).
بگریست گیاه و گفت خاموش !
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد.
|| (ص ) گنگ . بی زبان . (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع). || منطفی . (ناظم الاطباء). مقابل مشتعل . (حاشیه ٔ برهان قاطع).
- امثال :
به تفی مشتعلند به پفی خاموش ، نظیر به یک کشمش گرمیشان میکند و بیک غوره سردیشان .
|| منقطع. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع). || مرده . (ناظم لاطباء). || (اِ) خاموشی . (غیاث اللغات ) .