جوشنده . [ ش َ دَ / دِ ] (نف )آنچه میجوشد. غلیان کننده . بغلیان آینده :
به صبری کآوردفرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش .
|| فوران کننده . متلاطم . مواج :
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل .
- جوشنده مغز ؛ کنایه از خشمناک است . و در بعضی فرهنگها بمعنی هوشیار آمده است . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ).