جوان . [ ج َ ] (ص ، اِ) برنا. هر چیز که از عمر آن چندان نگذشته باشد. (آنندراج ). شاب ّ. مقابل پیر. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
شدم پیر بدین سان تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پرانجوخ و تو چون خفته کمانی .
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان .
از او بستد آن جوهر آنگه جوان
بدو گفت کای بانوی بانوان .
جوانی بکردار تابنده ماه
بنزدیک رستم ورا دستگاه .
که رامشگری دارم آنجا جوان
نوازنده ٔ رود و آرام جان .
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کارکرده گوان .
تعلقم بحیاتست وقت پیری بیش
که مفت باخته ام موسم جوانی را.
گردد اگر از شادی وصل تو جوان پیر
اندوه فراق تو کند پیر جوان را.
|| مجازاً، تازه و نو: ملک جوان ، دولت جوان ، بخت جوان ، شهر جوان ، بلاهای جوان ، باده ٔ جوان و غیر آن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
- جوان پسند ؛ موافق طبع جوان . آنچه جوان آنرا پسندد.
- || هر کار که بعلت صعوبت آن یا بعلت مخالف حفظالصحه بودن آن زود کارمند خود را کشد، مانند طبق کشی ، کناسی ، زه تابی و غیره . بعضی مشاغل جوان پسند است ، یعنی عامل آن پیر نشود و در جوانی میرد. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا).
- جوان خاطر ؛ دارای اندیشه و فکر جوان . دارای خاطر روشن . جوان طبع :
بار دیگر ره جوان خاطر شد این مداح پیر
از ره مدح جوانبخت و جوان دولت وزیر.
- جوان دولت ؛ تازه دولت . تازه بدولت رسیده :
جوان دولت و تیز و گردنکش است
گه خشم سوزنده چون آتش است .
که ازجمله ٔ تاجداران روم
جوان دولتی بود از آن مرز و بوم .
چو دیرینه روزی سر آورد عهد
جوان دولتی سر برآرد ز مهد.
- جوان رنگی ؛ که رنگ جوان دارد. که بظاهر جوان است :
پیری عالم نگر و تنگیش
تا نفریبی بجوان رنگیش .
- جوان رویی ؛ جوان روی بودن :
از جوانی بود سیه مویی
وز سیاهی بود جوان رویی .
- جوان سال ؛ جوان . که در سالهای جوانی است :
هزار اشتر سیه چشم و جوانسال
سراسر سرخ موی و زردخلخال .
- جوان سیما ؛ جوانرو. بصورت و سیمای جوان :
تا جهان پیر جوان سیماست باد اندر جهان
رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته .
- جوان شیر ؛ شیر جوان :
جوان شیری برآمد تشنه از راه
بدان چشمه دهان تر کرد ناگاه .
ز بیم سکه و نیروی شمشیر
هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر.
- جوان طبع ؛ دارای طبع جوان :
نشسته خسروِ پرویز بر تخت
جوانفرّ و جوان طبع و جوانبخت .
- جوان عمر ؛ جوانسال . که در سالهای جوانی است :
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر رادمرد گذشت .
- جوانفر ؛ دارای فرّ جوانی :
نشسته خسروِ پرویز بر تخت
جوان فرّ و جوان طبع و جوانبخت .
- جوان وش ؛ بسان جوان . بمانند جوان :
پیک جهان رو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب .